Pt:4

2.3K 598 198
                                    

دو دسامبر، ۶:۱۰، زین مالیک

آشفته‌تر از قبلم.

به معنای واقعی کلمه خسته‌تر و شکسته‌تر از قبلم.

مدت‌هاست میخوام بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.

از کدوم قسمت که یادم باشه؟

متاسفانه دایره‌ی چیزهایی که به یاد دارم، داره به نقطه تبدیل میشه.

ذهنم هیچ دسته‌بندی‌ای نداره.

کلمات رو گم کردم و به هرجایی که رجوع میکنم، به درهای بسته میخورم.

انگار کلید مغزم رو گم کردم و عده‌ی زیادی پشت درب بسته‌ی مغزم در حال فعالیتن، اما کلید رو پیدا نمیکنم تا در رو باز کنم و همه رو از مغزم بیرون کنم، تا فقط چند لحظه احساس سبک بودن کنم.

درست مثل کتابخونه‌ای با پنجاه هزار کتاب، که سال‌ها برای به ترتیب چیدنشون وقت صرف کردی، در عرض چند ثانیه به یکباره فرو میریزن و تو میمونی و زحماتی که در عرض یک لحظه به فنا رفتن.

و حدس بزن چی؟

دیگه ترتیب کتاب‌ها رو به یاد نداری، و همینطور دیگه فرصتی باقی نمونده برای دوباره چیدنشون، حتی بی ترتیب.

《احساس میکنم فرصتی باقی نمونده لیام.》

کتاب‌هام به یکباره فرو ریختن.

وقتی نتونی کتاب‌هارو سر جاشون برگردونی چیکار میکنی؟
کتابخونه رو رها میکنی.

دارم کتاب هارو با تمام به هم ریختگی و بی نظمیشون ترک میکنم.

حتی اگه دوباره چیده بشن، دفعه‌ی بعد روی خودم فرو میریزن.

حتی به یاد ندارم تو کدوم کتاب بودی؟!

نمیتونم زیر انبوه این حجم از کتاب پیدات کنم.

میترسم اگه وقت بذارم برای پیدا کردنت، در آخر بفهمم تو اون کتابی بودی که توی کشوی میزم مخفی کرده بودم.

میترسم حتی کتابی با نام تو وجود نداشته باشه و تو بخشی از توهمات من باشی که دوباره مدت‌های طولانی وقت گذاشتم تا پیدات کنم.

دارم فکر میکنم، مدام در حال فکر کردنم.
حتی الان دارم فکر میکنم که چرا دارم انقدر فکر میکنم.

تو قطعا کتابی بودی که وجود داشته.
تمام صفحاتت رو حفظم. داستانت رو بارها خوندم.

تو داستان کوتاهی بودی که حتی اسم هم نداشت.
پس پیدا کردنت تقریبا غیر ممکنه.

مثل داستان کوتاهی که توی مجله به طور تصادفی میخونی و مجله بین کاغذها و مجلات دیگه گم میشه.

و تو فقط میتونی توی ذهنت مرورش کنی. و در انتها داستان به فراموشی سپرده میشه.

《دیگه نمیتونم پیدات کنم مرد.》

امروز یک لحظه قبل از نوشتن اسمم رو به یاد نیاوردم، چی میشه اگه تورو به یاد نیارم؟

احساس گمشدن میکنم.
این حس بخاطر فراموش کردن هویتمه یا گم کردن تو؟

چطور ممکنه چیزی رو گم کنی که هرگز نداشتیش؟
هرگز داشتمت؟

داری تبدیل به عطر میشی.
چی میشه اگه دیگه یادم نیاد باید به گل ها آب بدم؟

EMPTY NOTEWhere stories live. Discover now