ساعت ها به سرعت در حال گذشتن بودن، اما کوچیکترین علائم حیاتیای از زین دیده نمیشد.
صورت زخمی. دست و پای شکسته. همه و همه نشون میدادن که زین به بدترین شکل ممکن تصادف کرده بود.
《نام مصدوم چیه؟》
《چه اتفاقی افتاده؟》
《تصادف بدی داشته》
《تقریبا یک ماه توی کما بوده و اگه هیچ علائمی از خودش نشون نده مجبور میشیم دستگاههارو قطع کنیم.》
《علت تصادف چی بوده؟》
《شبانه با حالت مستی در حال رانندگی به درختی که کنار جاده بود برخورد کرد و تقریبا هیچی ازش باقی نموند.》
《راننده زین مالیک بوده و بعد از آسیب شدیدی که دیده احتمال زنده موندنش ۲۰درصده، اونم با معجزه.》
《همراهی داشته؟》
《نه کسی کنارش نبوده》
《مشکل اعصاب یا اختلالات روانی؟》
《به گفتهی مادرش همیشه صدای کسی رو میشنیده که مجبورش میکرده اعمال وحشتناکی ازش سر بزنه، یکسال بستری شده اما وضعیت فقط وخیم تر شده》
《فقط از ناحیهی دست و گردن آسیب دیده که با مراقبتای ویژه به زودی بهبود پیدا میکنه، البته اگه زنده بمونه.》
صداها توی مغزش پخش میشدن و هیچی از حرفایی که میشنید نمیفهمید.
تصادف؟ اون الان باید مرده باشه. چطور بعد از شلیک گلوله هنوز زنده بود؟
لی؟ لیام زندهست؟ پس چرا هیچ اسمی ازش نیست؟ چه اتفاقی افتاده؟
با صدای شلیک گلولهای که لحظهی آخر به مغزش وارد شد ناگهان چشمهاش رو باز کرد.
《دکتر؟ دکتر بیمار به هوش اومده.》
دکتر به همراه پرستارها به سرعت به سمت اتاقی که زین درونش بستری بود دویدند.
بعد از چک کردن وضعیت زین به سرعت به بخش مراقبتهای ویژه منتقلش کردن.
دوباره چشمهاش رو بست. تحمل حرفهایی که شنیده بود رو نداشت. نمیتونست چیزی بفهمه.
__دکتری که بالای سر زین ایستاده بود تا بعد از بیدار شدنش سوالاتی رو از ازش بپرسه، به چهرهی زیبا اما زخمی زین خیره شد.
اون پسر هنر خالص بود، اما یه اثرِ آسیب دیده.
چشمهاش رو باز کرد. اطرافش رو نگاه کرد.
انگار که به تازگی متوجه حضورش در بیمارستان شده بود.
ترسیده بود. چطور هنوز زنده بود؟
چطور خودش و لی هنوز زنده بودن؟
این یه شوخی مسخره بود نه؟
YOU ARE READING
EMPTY NOTE
Fanfictionغریبهام با هویتی که از آن منه و نیست. راهی برای نجات پیدا نمیکنم. هیچ چیز رو بخاطر نمیارم. چیزی برای فکر کردن ندارم. حتی به یاد نمیارم این درد از کجا نشات میگیره. هیچ چیز رو به یاد نمیارم.