Pt:6

2.1K 544 367
                                    

دوازده دسامبر، ۲:۱۹، زین مالیک

از خواب بیدار شدم.

خودم رو جایی که هیچ شباهتی به خونه‌م نداشت پیدا کردم. تاریک و سرد.

صدای شیون و زاری پسری توجهم رو جلب کرد. از جام بلند شدم و به دنبال صدا رفتم.

نه میتونستم جایی رو به خوبی ببینم و نه مسیر رو بلد بودم.

فقط تونستم بفهمم درست وسط جنگلی ناشناخته گیر افتادم.

کی به اینجا اومدم؟

هیچ جنگلی حتی به خونه‌ی من نزدیک هم نبود.

تشنه بودم و خسته.

حتما مسیر زیادی رو قبل از خواب طی کرده بودم که تا این حد خسته بودم.

هیچ چیز قبل از خواب رو به یاد نمی‌اوردم.

نمیدونستم درست دیدم یا نه.

چشمه‌ای نزدیک من وجود داشت.

میتونستم تشنگیم رو رفع کنم.

به سمتش قدم برداشتم و سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم تا وسط راه از حال نرم.

تاریک بود، نمیتونستم زیر پام رو به خوبی ببینم.

به چشمه رسیدم و دست‌هام رو داخل آب بردم تا از این تشنگی خلاص شم.

لب هام از فرط تشنگی خشک شده و به هم چسبیده بودن.

هنوز به خوبی تمام آبی که توی دست‌هام بود رو نخورده بودم که همه‌ش رو بالا آوردم.

این آب نبود. مزه‌ش رو به خوبی بلد بودم.

خون. این خون بود.

روی چشمه تمرکز کردم، متوجه شدم این چشمه‌ی آب نبود، تمامش خون بود که جریان داشت.

به سرعت از جام بلند شدم که ناگهان چیزی رو اطراف پاهام حس کردم.

خون اطرافم در حرکت بود و از همه طرف به سمت من جریان پیدا میکرد.

انگار میخواست من رو در خودش غرق کنه.

صدا هنوز هم به گوشم میرسید و نمیدونستم به کجا فرار کنم.

پس فقط به سمت صدا دویدم.

تا جایی که تونستم سرعتم رو زیاد کردم تا فقط فرار کرده باشم.

و بالاخره صاحب صدا رو پیدا کردم.

دو مرد رو به روی هم ایستاده بودن.

کسی که اسلحه به دست داشت و به سمت پسر رو به روش که گریه کنان التماس میکرد تا اون مرد بهش شلیک نکنه.

اما چیزی که من رو ترسوند اون اسلحه نبود.

هردوی اون ها یک نفر بودن.

عجیب بود. واقعا ترسیده بودم.

انگار کسی به خودش شلیک میکرد.

EMPTY NOTEWhere stories live. Discover now