استیو نمیدونست چه خبر شده اما رستورانش حتی از همیشه هم شلوغتر بود. خودش و همهی دوستاش مشغول کار بودن و هنوز هم رسیدگی به همهی مشتریها سخت بود. نزدیکای ساعت ۱ وقتی چند تا مشتری از رستوران خارج شدن و کار کمی سبکتر شد، استیو نفس عمیقی کشید. به اطراف نگاه کرد و وقتی دید همه چیز مرتبه سراغ ناتاشا رفت. شاید عجیب بود اما ناتاشا بعد از باکی تنها دوستی بود که استیو رو میفهمید و استیو از حضورش خیلی ممنون بود، چون مطمئن بود بدون ناتاشا حتی یک ساعت هم دووم نمیاره و زندگیش غیرقابل تحمل میشه. ناتاشا با دیدن استیو که بهش نزدیک میشد لبخند زد. استیو هم برای ناتاشا دوست قابل اعتمادی بود و ناتاشا میدونست استیو در هر شرایطی ازش حمایت میکنه و دوستش خواهد داشت، در صورتی که درباره بقیه دوستاش مطمئن نبود. ناتاشا شاید کمی خشن بود و سر به سر استیو میگذاشت، اما وقتی روز تموم میشد و شب فرا میرسید، اونها میدونستن که جفتشون میتونن همدیگه رو از تاریکی رد کنن.
استیو به ناتاشا رسید و نفس عمیقی کشید. حتی نیاز به صحبت نبود، اون میتونست همینجوری از حضور ناتاشا لذت ببره. اما خب اون ناتاشا بود.
ناتاشا- چطوری خوشگله؟
از وقتی دیروز موقع تعریف کردن مکالمهش با تونی استارک از دهنش در رفته بود که تونی خوشگله صداش زده، ناتاشا هنوز ولش نکرده بود. استیو خنده کوچیکی کرد.
استیو- حدس میزنم این لقب تا مدتها قراره ولم نکنه.
ناتاشا لبخند شیطونش رو حفظ کرد- درست حدس زدی.
استیو ابروهاش رو بالا انداخت- خب شاید لقب لوسی باشه، اما حداقل از پیرمرد بهتره. میتونم باهاش کنار بیام.
ناتاشا خندید.
ناتاشا- زیاد بهش عادت نکن، مطمئن باش طولی نمیکشه که پیرمردیت به خوشگلیت غلبه میکنه و همه دوباره پیرمرد صدات میزنن.
استیو با حرص خندید- میدونی چیه ناتاشا؟!
ناتاشا میخواست جواب بده که استیو دستی رو روی شونهش حس کرد و بعد یک صدای آشنا شنید.
تونی- هی خوشگله!
استیو با تعجب برگشت و صدای خندههای ریز ناتاشا تو گوشش پیچید. از دیدن تونی تعجب کرده بود. میدونست تونی دیر یا زود قراره بیاد اما فکر نمیکرد انقدر زود.
استیو- سلام تونی. اینجا چیکار میکنی؟
تونی- اوه نمیدونم، تا اونجایی یادم میاد قرار بود با هم دوست باشیم.
استیو خجالت کشید و کمی جا خورد.
استیو- البته، منظورم این نبود. منظورم این بود که...
تونی- هی. عیب نداره. شوخی کردم.
استیو نفس عمیقی کشید. واقعا نمیخواست دل کسی رو بشکنه یا کسی رو ناراحت کنه.
تونی حتی زحمت نشستن به خودش نداد، چون قصد خوردن هم نداشت. فقط میخواست استیو رو تماشا کنه و از گونههای سرخش لذت ببره. پس همونجا ایستاد تا از عطر و نزدیکی استیو به خودش لذت ببره. لذتی که به نظر قرار بود در آینده نزدیک بهش معتاد شه. لذتی که تا به حال نچشیده بود. لذتی که از وقتی چشیده بود، هر روز دنبالش میگشت.
استیو- تونی، چرا نمیشینی؟ راحت باش.
تونی به دستپاچگی استیو لبخند زد.
تونی- اوه من راحتم، نگران نباش، بعد هم اگه بشینم تو میری سر کار و دیگه نمیتونیم زیاد با هم صحبت کنیم.
استیو بهت زده شد. فکرشو نمیکرد کسی مثل تونی استارک حاضر باشه سرپا بایسته تا فقط با پسر معمولیای مثل اون صحبت کنه. استیو چیزی تو دلش حس کرد که نمیدونست چیه، اما حالا مطمئن بود که اصلا دلش نمیخواست دوستی با تونی استارک رو از دست بده. مطمئنا تونی خاصترین دوستی بود که استیو در طول زندگیش داشته.
استیو- اوه، اما اینطوری خوب نمیشه. خب مطمئنا از دست دادن یک ساعت کار مشکل بزرگی ایجاد نمیکنه.
بعد رو به نت کرد- نت، لطفا به بچهها بگو میخوام یه خرده استراحت کنم.
تونی به این حرکت استیو لبخند زد و دوباره پروانههارو توی دلش حس کرد و حس کرد چقدر دلش میخواد محکم استیو رو بغل کنه.
استیو یکهو یادش افتاد که هنوز ناتاشا و تونی رو به هم معرفی نکرده.
استیو- راستی تونی، ایشون ناتاشا رومانوف هست. یکی از همون دوستهایی که دیروز بهشون اشاره کردم. نت، مطمئنم تونی رو میشناسی.
ناتاشا دستش رو برای دست دادن با تونی دراز کرد. تونی که هنوز از نسبت نت با استیو مطمئن نبود برای گرفتن دستش کمی مکث کرد. بعد دست ناتاشا رو تو دستش فشرد.
ناتاشا- از آشنایی باهات خیلی خوشحالم تونی.
تونی- همچنین. پس دوستدختر این آقا خوشگله شمایی.
استیو چشماش گرد شد و به سرفه افتاد و ناتاشا خندید.
ناتاشا- اوه نه، فقط دوستشم، چندین ساله که همو میشناسیم. بعدشم استیو تایپ من نیست.
و به تونی چشمک زد. تونی همون لحظه حس کرد که از ناتاشا خوشش اومده. پس خندید و نفس راحتش رو نامحسوس بیرون داد. استیو بالاخره به حرف اومد.
استیو- خب، دیگه بریم بشینیم.
دستش رو برای نت تکون داد و تونی رو به میز دنجی هدایت کرد. نمیدونست چرا به خاطر تونی از کار گذشته، اما مطمئن بود اگر معناش این بود که دوستی تونی رو برای همیشه و همینقدر خالصانه داشته باشه، حاضر بود حتی گارسون بودن
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...