تونی چشمهاش رو نیمه باز کرد. گرمش بود و به جز احساس گرمای مطبوع حلقه دست استیو به دور کمرش جاش تقریبا ناراحت بود و گردن و کمرش کمی درد میکرد. زیر لب به خودش غر زد.
تونی- لوس نازپرورده!با یادآوری دیشب چشمهاش درخشیدن و گونه هاش از هیجان سرخ شدن. دیشب تا خود استیو رو بوسیده بود و در آخر خسته از روز طولانیشون تو آغوش هم و روی مبل خوابشون برده بود. روی لبش زبون کشید و با سوزش لبهاش اخمهاش توی هم رفت اما همزمان دلش غنج رفت. بوسه های استیو مثل هیچکس دیگه ای که تونی تابه حال بوسیده بود نبودن. بوسه هاش به نرمی و سبکی پر بودن و به لطافت و حیرت انگیزی دونه های برف.
در عین حال محکم و قدرتمند و مغلوب کننده بودن و به تونی نشون میدادن که "رئیس کیه!" البته نه اینکه تونی اعتراضی داشته باشه. اصلا! این دقیقا همون چیزی بود که اون میخواست. تونی عاشق این تضاد توی بوسه های استیو شده بود. با خودش فکر کرد که این هم قراره به لیست چند کیلومتری موردعلاقه هاش از استیو اضافه بشه!
لبخندی به افکارش زد و بالاخره جرئش رو پیدا کرد و به پهلو چرخید تا به چهره بهشتی استیوش خیره بشه.
استیو توی خواب میدرخشید و اونقدر بی صدا و آروم نفس میکشید که تونی مجبور شد برای اطمینان حاصل کردن از زنده بودنش چند لحظه به قفسه سینه ش خیره بشه.نگاهش رو از عضلات ورزیده سینه استیو به صورتش سوق داد. مژه های بلند و بی حالت بلوندش روی گونه هاش جا گرفته بودن و استیو در کمال آرامش توی خواب به سر میبرد. تونی نگاهش رو به لبهای استیو سوق داد. از بوسه های دیشبشون کمی متورم بود و از همیشه سرخ تر. اما چیزی که قلب تونی رو لرزوند لبخند کوچیکی بود که روی لبهای استیو بود. استیو با لبخند خوابش برده بود...
لبخند بزرگی روی صورت تونی نشست. کمی تو جاش تکون خورد تا هم بتونه سمت استیو برگرده و هم حلقه تنگ دست استیو رو از دور کمرش باز نکنه. بالاخره بعد از کمی کشمکش چرخید و رو به استیو خوابید. لبخند بزرگش هنوز روی لبش بود. اون حالا استیو رو داشت و وقتش بود به قولی که به خودش داده بود عمل کنه. "استیو رو توی عشق غرق کنه…"
سرش رو جلو برد و گونه استیو رو بوسید. استیو تکون نخورد. تونی دوباره سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی فک استیو گذاشت و نرم بوسید. استیو تکون کوچیکی خورد اما باز هم بیدار نشد. تونی این بار تکون خورد وخودش رو از آغوش استیو بیرون کشید. شکمش رو روی شکم استیو گذاشت و روش دراز کشید. با شیطنت سرش رو جلو برد و بوسه دیگه ای روی چونه استیو کاشت.
استیو چشمهاش رو تا نیمه باز کرد اما دوباره بست. تونی حرصش گرفت. مگه خوابش چقدر سنگین بود؟! این بار از پیشونی استیو و بالای ابروی راستش شروع کرد و مشغول گذاشتن بوسه های ریز روی صورتش شد. بوسه ها رو از پیشونی تا شقیقه استیو ادامه داد. لبهاش رو روی استخون گونه برجسته استیو گذاشت و بوسه هاش رو ادامه داد تا به گوشه لبهاش رسید و همونجا توقف کرد.
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...