استیو با تعجب به ساعت خیره شد. کمی از نیمه شب گذشته بود، کی میتونست باشه؟؟ کسی نمیدونست اون اونجاست. نکنه خانم کلارکسون(صاحب قبلی خانه) بود و اومده بود بگه چرا قبل از واریز پول به حساب به اینجا اومده؟ اوه خدا اون الان واقعا توان بحث سر چنین موضوعی رو نداشت، خصوصا که سرما کمکم داشت بهش نفوذ میکرد و اون حس میکرد بدن خیسش داره از درون کمی میلرزه.
به سرعت وارد خونه شد اما متوجه شد لباس تمیزی همراهش نداره و کسی که پشت در بود هم انگار قصد نداشت دستش رو از روی زنگ برداره، پس استیو زیر لب به خودش لعنت فرستاد و سمت در رفت و در رو باز کرد.
با دیدن شخص پشت در نفسش توی سینه حبس شد. تونیش اونجا بود. واقعی، با بوی عطر لعنتیش و موهای شلختهش. اما خیس بود و چشمهای فندقی زیباش سرخ بودن و کمی پف داشتن، و این باعث میشد حتی از قبل هم بیشتر شبیه بچه گربهها بشه و استیو جایی توی دلش فشرده میشد. تونی زیباش ضعیف و رنگپریده به نظر میرسید. عروسک شکستنیش چهش شده بود؟
تونی با دیدن سکوت استیو بغض کرد و حس کرد لب پایینش میلرزه. یعنی استیو انقدر ازش متنفر شده بود که حتی باهاش حرف هم نمیزد؟! اما اون برای شکست اینجا نیومده بود، برای شکستن اینجا نبود. اون اینجا بود تا ببره، اینجا بود تا بسازه..!
لبهاش هنوز میلرزید اما تونی به شکل عجیبی تونسته بود لرزش صداش رو کنترل کنه و نذاره به گوش استیو برسه.
تونی- میتونم بیام تو؟استیو با شنیدن لحن همیشگی تونی جا خورد، کمی تزلزل تو صدای تونی حس میکرد، بالاخره اون ماهها هر روز صدای قشنگش رو شنیده بود. میتونست تشخیص بده لحنش مثل همیشه نیست.
استیو از جلوی در کنار رفت.
استیو- معلومه! بیا تو!تونی وارد شد. از موهاش، آستینهاش و پاچههای شلوارش آب میچکید. استیو با خودش فکر کرد مگه تونی چقدر زیر بارون مونده بود؟؟ تونی وارد شد و به اطراف نگاهی کرد. با دیدن بوم نقاشی لبخند زد و سمتش حرکت کرد. کنجکاو بود بدونه دستهای هنرمند عشقش چی خلق کردن. با دیدن تصویر و آغوشی که مسلما مشابه آغوش خودش و استیو بود حس کرد بغض توی گلوش بزرگتر شده. سرش رو پایین انداخت و سمت نزدیکترین دیوار رفت و بهش تکیه داد. به استیو خیره شد. استیو هم دلتنگ اون شده بود، مگه نه؟!
استیو حس میکرد داره زیر نگاه تونی ذوب میشه. تونی حرفی نمیزد و استیو حرفی برای گفتن نداشت. حداقل نه الان. نه الان که میدونست تونی برای دلیلی اینجا اومده.
استیو- چطور منو پیدا کردی؟تونی سرش رو پایین انداخت تا نگاهش از چشمهای مرد رو به روش کنده شه. طاقتشون رو نداشت.
تونی- کار زیاد سختی نبود.استیو لبخند محوی زد که از چشم تونی دور موند. معلومه که پیدا کردن یه نفر برای کسی مثل تونی استارک راحت بود!
استیو- برای چی اینجایی؟
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...