تونی روی هوا بود. احساس میکرد با هر قدمی که برمیداره پاش رو روی تکه ای از ابر یا پنبه میذاره.
استیو قوی و مهربون و جذابش، فرشته عزیز و قشنگش حالا زمینی شده بود و بالهاش رو بسته بود. فرشته عزیزش حالا کنار تونی روی زمین بود و تونی چقدر از زمینی شدن فرشته ش خوشحال بود. اونقدر خوشحال که شب تقریبا نخوابید و صبح، با وجود خواب کم شب قبلش، با شنیدن اولین صدایی که از آشپزخونه اومد، کاملا با انرژی از خواب بیدار شد. مسواک زد و روبدوشامبر طوسیش رو پوشید، اما بندش رو نبست تا عضلات خوشرنگ و خوش فرم شکمش رو به نمایش بذاره. از زیر روب، فقط یه شلوارک کوتاه مشکی پاش بود. بالاخره اون تونی بود و تونی باید به هر روشی که شده برای استیو دلبری میکرد. به "هر" روشی!
از پله ها پایین رفت و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد. میخواست حواس استیو رو به خودش پرت کنه و کمی اذیتش کنه. اون باید روز اول رو با اقتدار شروع میکرد! آروم و با قدم های بلند و کشیده وارد آشپزخونه شد.
تونی- صبح بخیر.
تونی هنوز استیو رو ندیده بود چون استیو که در یخچال رو باز کرده بود تقریبا کاملا پشت در یخچال قایم شده بود و دنبال چیزی میگشت. با شنیدن صدای تونی تکونی خورد و بعد لبخندی زد.
استیو- صبحت بخیر تونی.تونی هنوز نمیتونست استیو رو ببینه. حرصش گرفته بود. دلش برای صورت خوشگل فرشته ش تنگ شده بود، استیو حق نداشت از دیدن چهره ش محرومش کنه.
تونی- دنبال چی میگردی؟استیو بالاخره ظرف پر از توت فرنگی و بلوبری رو پیدا کرد و برش داشت. در یخچال رو بست و ظرف رو روی میز گذاشت و به سمت تونی برگشت.
تونی زبونش بند اومده بود. استیو دوباره تیشرت تنش نبود و و شلوار گرمکن طوسیش به صورت شل و پایین شکمش جا خوش کرده بود که اون دوتا خط لعنتی رو کاملا نشون میداد و تونی با فکر کردن به اینکه اون خط به کجا منتهی میشه آب دهنش رو قورت داد و حس کرد خون با شدت به صورتش هجوم برد.استیو با همون موهای شلخته و استایل سکسیش لبخند بی نظیری زد و تونی بدون اینکه خودش متوجه شه قدم بلندی سمت استیو برداشت. حس میکرد فرمان بدنش دیگه دست مغزش نیست. با یه قدم بلند دیگه خودش رو به مقابل استیو رسوند و همونطور که نگاهش رو از موها تا پاهای استیو و برعکس حرکت میداد روی لبش زبون کشید...
استیو با قرار گرفتن تونی مقابلش متوجه استایل تونی شد. شلوارک مشکی با روبدوشامبر طوسی که بنداش باز بود. موهای قهوه ای و قشنگ تونی کاملا شلخته بودن و پوست خوشرنگش در تضاد با شلوارک مشکیش به شدت به چشم میومد و استیو متوجه شد قلبش محکم میکوبه...
تونی هنوز خیره ی عضلات استیو بود. تو یک لحظه کنترل بدنش کاملا از دستش خارج شد و تونی متوجه شد دستش داره به سمت سینه و شکم استیو حرکت میکنه. دستش روی سینه استیو نشست و یک کلمه بی اختیار از لبهاش خارج شد.
تونی- واو...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Snowflakes (SteveTony)
Fanficدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...