معامله

281 52 2
                                    


هوسوک انتظار یک شب طولانی و عذاب آور رو داشت ولی برخلاف انتظارش شب در عین عذاب آور بودنش به سرعت سپری شد.

بعد از روشن شدن هوا هوسوک به سراغ جیمین رفت.

جیمین بیدار بود و با شنیدن صدای قدم های هوسوک از روی تخت بلند شد.

هوسوک: جیمین... کی بیدار شدی؟

هوسوک متعجب بود. روز قبل زمان زیادی رو برای بیدار کردن جیمین صرف کرده بود. البته دلیل این سحر خیزی ناگهانی جیمین رو به خوبی میدونست.

جیمین آرامش قبل رو نداشت و با بی اثر شدن آرامبخش هایی که جین به پسرک داده بود، اضطراب و نگرانی باعث میشد تا با روشن شدن هوا و تابیدن نور به درون اتاق، جیمین کاملا هوشیار شه.

هوسوک هیچوقت فکر نمیکرد به این سرعت دلش برای کلافگی بیدار کردن طاقت فرسای جیمین تنگ بشه.

جیمین: تازه... بیدار شدم... یکم گذشته....

جیمین نگران بود.

به هوسوک اعتماد داشت. نمیدونست چرا ولی اعتماد داشت.

با این حال نگران بود.

هوسوک: دست و صورتت رو بشور بعد بیا پایین. همه رفتن مرخصی. میز رو میچینم تا بیای.

هوسوک تمام سعیش رو کرد تا صداش پر انرژی باشه. موفق نشد ولی حداقل اثری از نگرانی درون صداش نبود. همین مسئله کوچیک کمی انرژی به جیمین داد.

جیمین با خودش فکر کرد که شاید همه چی خوب پیش بره. انقدر خوب که لازم نباشه بترسه. انقدر خوب که بتونه تا هر زمان که دلش میخواد پیش هوسوک بمونه.

با همین فکر لبخند کوچیکی زد. لبخندی که شاید اگر هوسوک میدید اعتماد بیشتری نسبت به خودش پیدا میکرد.

هوسوک پله ها رو یکی بعد از دیگری پشت سر میذاشت.

ذاتأ آدم خوش بینی بود ولی نه زمانی که درگیر یک موقعیت نگران کننده بود.

هوسوک نمیتونست اجازه بده کسی جیمین رو ازش بگیره؛ مخصوصا کسی که قصد آسیب رسوندن به اون رو داشت.

صبحانه ساده ای آماده کرد. صبحانه ای که خورده نشد.

اینبار سکوت سر میز صبحانه معذب کننده بود. دیگه خوشایند نبود بلکه آزار دهنده بود.

تمام شبکه های تلوزیونی هم کسالت بار بودن.

برنامه های طنز اعصاب خوردکن بودن.

حوالی ساعت نه صبح بود که نامجون به سراغشون اومد و اینبار تنها بود.

نامجون حامل پیامی بود که میشد گفت خوب هست.

You're Not AloneWhere stories live. Discover now