♦️ باهام بازی نکن! ♦️

2.1K 324 84
                                    



_جانگ کوک این چه قیافه ایه ؟ چرا شکل زامبی شدی تو؟!

جین پرسید و و با نامجون داخل خونه رفت... جانگ کوک جوابی نداد و سمت آشپز خونه رفت و دو نفر دیگه دنبالش داخل آشپز خونه رفتن... جانگ کوک کل شب قبل رو نخوابیده بود. حس عذاب دادن جیمین، مثل یه تیغ تیز شده بود که هر لحظه بیشتر توی قلبش فرو میرفت و دیگه نمی‌دونست که باید چیکار کنه تا از شر اون درد راحت بشه...

مطمئن بود که تا آخر عمرش مجبوره اون درد مزخرف رو تحمل کنه؛ چون صحنه ی شکستن جیمین جلوی چشمش، دردناک تر از چیزی بود که بتونه حالا حالا ها فراموشش کنه... مطمئن بود که جیمین الان تا سر حد مرگ ازش متنفره و نمیتونست شکایتی کنه، چون تقصیر خودش بود...

_هیچی... فقط خستم...

جانگ کوک با صدای خسته ای گفت و سمت در یخچال رفت و بهش تکیه داد و به دوستاش نگاه کرد.
نامجون روی یکی از صندلی های میز آشپز خونه نشست ولی جین با دستای گره شده روی سینش عمیقا به جانگ کوک زل زده بود.

_جانگ کوک ما خر نیستیم... فکر کردی تازه باهات آشنا شدیم؟ تو میتونستی چند روز رو بدون اینکه بخوابی، بیدار بمونی و بازم هیچوقت قیافت انقدر داغون نمیشد... مطمئنم گریه کردی... چرا؟

نامجون پرسید.

جانگ کوک لب پایینش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. میخواست راجب همه چی با دوستاش حرف بزنه و مشورت کنه ولی مطمئن بود که جوابی که میشنوه، چیزی نیست که میخواد...
ولی خب اونا مثل برادرش بودن و تمام مدت بچگیشون رو با هم بزرگ شده بودن و پشت همدیگه بودن و جانگ کوک باید همه چی رو بهشون میگفت.

آهی کشید و دستی به پیشونیش کشید.

_پسر جیسو رو یادتونه؟ جیمین؟

_همون پسره که بدنش کبود بود؟ آره...

جین جواب داد که باعث شد جانگ کوک نگاه کلافه ای بهش بندازه، چون نمی‌خواست دیگه اون روز لعنتی رو به یاد بیاره که تمام پوست سفید رنگ جیمین پر از کبودی های بنفش رنگ بود.

_مگه تو با جیسو بهم نزدی؟

نامجون پرسید و جانگ کوک در جواب سری تکون داد.

_خب راستش... بعد از جدایی من و جیسو، من و جیمین تصمیم گرفتیم که با همدیگه دوست بمونیم چون اون پسر واقعا خوبیه و هر دوی ما بجز همدیگه کسی رو نداشتیم و من فکر کردم که شاید بتونیم با همدیگه دوست بمونیم... ولی من از چند روز پیش متوجه شدم که دارم یه حس هایی نسبت بهش پیدا میکنم... سعی کردم تا هر جور شده دور جیمین رو خط بکشم و اون افکار رو از مغزم بیرون بندازم، چون میدونستم که اون افکار احمقانست... من هم سن اون نیستم که بخوام دنبال هیجانات زود گذر باشم و بعد از رابطه پشیمون بشم... و علاوه بر اون، من قرار بود یه روزی براش جای خالیه پدرش رو پر کنم و همین چیزا باعث می‌شد که بیشتر از قبل بخوام اونو فراموش کنم و مطمئن بودم که اونم به من هیچ حسی نداره تا اینکه دیروز با همدیگه برای شام بیرون رفتیم و بهم گفت که عاشقمه...

جانگ کوک سرش رو بالا گرفت و به دوستاش نگاهی کرد تا واکنششون رو ببینه ولی اونا فقط با نگاه خونسردی بهش زل زدن. جانگ کوک منتظر بود که هر لحظه بهش بگن که کار احمقانه ای کرده که عاشق یه بچه ی 16 ساله شده و سرزنشش کنن. منتظر بود که سرش داد بکشن و به خاطر بازی کردن با عواطف اون پسر قضاوتش کنن ولی هیچکدوم از اون اتفاقا نیفتاد. جانگ کوک از سکوت اونا استفاده کرد و حرفش رو ادامه داد.

_میدونم که کارم اشتباه بود... ولی نباید اونطور پیش می‌رفت و تمام کارایی که کردم به خاطر خودش بود. اون ازم پرسید که منم بهش حسی دارم یا نه و منم بهش گفتم که همچین حسی ندارم. بهش گفتم که ما فقط دوستیم و دوس ندارم که راجبم اینطوری فکر کنه... باید قیافش رو می‌دیدید. تمام بدنش می لرزید و خیلی بد گریه میکرد، اونم فقط به خاطر دروغی که من گفته بودم... اون فقط 16 سالشه و من... خدایا مطمئنم که الان حالش از من بهم میخوره... اون خیلی حساسه و من نمیدونم که باید چیکار کنم. اون واقعا خیلی برای من مهمه... من واقعا دوسش دارم...

جانگ کوک قسمت آخر حرفش رو انقدر آروم گفت که خودشم به زور شنید و چند بار پلک زد تا اشکای شکل گرفته پشت پلکاش رو عقب برونه... هنوزم نمیتونست صحنه ای رو که جیمین روی زانوهاش فرود اومده بود، از یاد ببره...

_جانگ کوک راستش مطمئنم که اون پسر الان بدجوری آسیب دیده ولی... به نظرم کار درستی کردی. شما دوتا نمی‌تونید با همدیگه باشید. حداقل نه تا دو سال آینده... حتی اگه بحث جیسو نبود، اگه با همدیگه وارد رابطه میشدید، جفتتون به همدیگه وابسته میشدید و اونوقت مجبور بودید برای مدرسه رفتن جیمین، تا دوسال همدیگه رو نبینید و اون موقع آسیب خیلی بزرگتری میخوردید...

نامجون با خونسردی گفت و با ابروی بالا رفته، نگاه عمیقی به جانگ کوک انداخت.

خود جانگ کوک هم میدونست که نمیتونست کاری بجز اون بکنه ولی بازم نمیتونست بیخیال جیمین بشه...

_ولی نامجون، جانگ کوک اون پسرو دوس داره... مطمئنم که الان خیلی ناراحته که اونجوری اذیتش کرده... جانگ کوک تو میتونستی ملایم تر هم برخورد کنی...

جین گفت و با نگاه ناراحتی به جانگ کوک و نامجون نگاه کرد.

_ببین جانگ کوک، درسته که تو فقط برای یه مدت کوتاه اونو میشناختی ولی نباید انقدر تند برخورد میکردی... به هر حال... یادت باشه که اون داره برمیگرده مدرسه ی شبانه روزی و تو دیگه نمیتونی تا دو سال اونو ببینی... من نمیتونم بهت بگم که چه حسی داشته باشی یا نسبت به کی حس پیدا کنی... ولی مطمئن باش که تو یه عذر خواهی به اون پسر بدهکاری. ازش معذرت خواهی کن ولی ناراحت نباش... این اتفاق نباید میفتاد ولی حالا که افتاده، کاریش نمیشه کرد. به هردوتون فرصت بده تا با این قضیه کنار بیاید...

*********************

_واو...

یونگی گفت و با چشمای گشاد شده و دهن باز به جیمین نگاه کرد. کار استایلیست با موهای جیمین تموم شد و سه پسر دیگه با چشمای گرد شده به جیمین نگاه کردن...موهای نارنجی رنگ باعث می‌شد که جیمین کیوت به نظر برسه ولی موهای نقره ای رنگ، باعث می‌شد که جیمین فوق العاده هات و سکسی به نظر برسه.

_خب؟ خوب شدم؟

جیمین در حالیکه هنوزم چشماش رو بسته بود، پرسید. می‌ترسید که به خودش نگاه کنه... تا حالا موهاش رو زیاد رنگ کرده بود ولی هیچ وقت رنگی نزدیک به رنگ نقره ای نزده بود و از اینکه قیافش بد شده باشه، می‌ترسید.

_امم... تو خیلی...

تهیونگ گفت ولی نمیتونست کلمه ای رو برای توصیف قیافه ی جدید جیمین پیدا کنه. جیمین بالاخره چشماش رو باز کرد و به آینه ای که روبه روش بود، نگاهی انداخت. نفسی رو که حبس کرده بود، بیرون داد و به محض دیدن خودش، برق رضایت توی چشماش نشست. از قیافه ی بقیه هم مشخص بود که چقدر از ظاهر جدید جیمین راضین. بالاخره تغییری که میخواست رو ایجاد کرده بود...

لبخندی رو لبش اومد و به محض دیدن قیافه های گیج دوستاش، با ذوق خندید. از رنگ موی جدیدش خوشش اومده بود و حس خیلی خوبی داشت.

سمت زن جوونی که موهاش رو رنگ کرده بود، برگشت و تشکری کرد و از روی صندلیش بلند شد.

_خواهش میکنم عزیزم... انتخاب خوبی بود. شکل مدل ها شدی...

اون زن گفت و با حرف آخرش خندید. جیمین دچار دوگانگی شده بود؛ نمی‌دونست که باید به خاطر اون تعریف خوشحال بشه یا چون دوباره یاد جانگ کوک افتاده بود، گریه کنه.

_راس میگه جیمین... لعنتی خیلی خوب شدی...

هوسوک با نیش باز گفت و پس گردنی ای به جیمین زد تا از اون حال و هوا درش بیاره. جیمین خندش گرفت و به خاطر نگاه خیره ی همه ی اونا خجالت کشید. هر 4 نفرشون از اون زن خدافظی کردن و بیرون رفتن...

جیمین انقدر هیجان زده بود که دو دقیقه یه بار ناخودآگاه لبخند میزد. بین راه چند تا پسر جوون بهش تیکه انداختن و به همین خاطر جیمین از خجالت سرخ شد ولی یونگی فورا دست جیمین رو کشید کنار خودش تا ازش محافظت کنه. همشون سمت خونه ی جیمین رفتن و وسط راه تهیونگ پس گردنی محکمی به جیمین زد.

_آخخخ... چه مرگتونه امروز؟

_عوضی قبلا وقتی کنارت راه میرفتم، امنیت جانی داشتم، الان باید هر چند دقیقه یه بار به پشت سرم نگاه کنم که یه وقت کسی نیاد بکنتت...

جیمین به اون حد از حماقت تهیونگ خندید و ادایی برای تهیونگ در آورد که باعث خنده ی اونم شد.

_راستی میخوایم دسته جمعی بریم کلاب... ببینم جانگ کوک هنوزم توی اینستاگرامش تورو داره؟

تهیونگ پرسید و جیمین سری تکون داد و کنجکاوانه به تهیونگ زل زد تا بفهمه منظورش چیه.

_خیلی خوبه... بریم یکم بازی کنیم و سر به سرش بزاریم.

جیمین تقریبا  متوجه کاری که تهیونگ میخواست بکنه، شد ولی با یاد آوری جانگ کوک دوباره قلبش تند تر زد و برای یه لحظه یادش رفت که جانگ کوک کسی بوده که قلبش رو شکسته... برای یه لحظه همه چی رو فراموش کرد ولی با یاد آوری دوباره ی کاری که کرده بود، تمام اون حس خوشی از سرش پرید. یاد آوری خنده هاشون، خوش گذرونیاشون و حرکت دستاشون روی بدن همدیگه، مثل یه زهر قلبش رو پر کرد و باعث شد تا حس خوبش دوباره تبدیل به ناراحتی و دلشکستگی بشه.

تا قبل از جانگ کوک، جیمین معنای عشق رو نمی‌دونست... نمی‌دونست اینکه یه نفر واقعا و از ته قلبش درکش کنه، یعنی چی... حتی بهترین دوستاشم نمیتونستن مثل جانگ کوک درکش کنن...هیچکدومشون به اندازه ی جانگ کوک، مزه ی تنهایی رو نمیفهمیدن... انگار یه حفره وسط قلبش بود که با هیچی جز جانگ کوک پر نمیشد... جانگ کوکی که دیگه نبود...

_بسه... بیاید... برگردیم خونه...


********************

نزدیک ساعت 11 شب بود که جیسو برگشت خونه. جیمین روی کاناپه نشسته بود و پاهاش رو توی سینش جمع کرده بود و با اشتیاق یکی از کارتون های مورد علاقش رو میدید. تهیونگ و هوسوک رفته بودن خونه ی خودشون ولی یونگی خیلی خسته بود و روی تخت جیمین خوابش برده بود و جیمین هم گذاشته بود تا همونجا بخوابه.

3 روز از آخرین باری که مامانش رو دیده بود، میگذشت. در واقع 3 روز از روزی که دعوا کرده بودن، می‌گذشت ولی دیگه هیچی برای جیمین اهمیت نداشت... هیچی... دیگه با این قضیه که برای همیشه تنهاست، کنار اومده بود... چند ماه دیگه 17 سالش میشد و فقط کافی بود تا یه سال دیگه تحمل کنه تا برای همیشه از پیش جیسو بره و روی پای خودش بایسته...

محو تلویزیون شد و گاز دیگه ای از شکلات توی دستش زد و متوجه باز شدن در پشت سرش نشد. جیسو با دیدن جیمین عصبی شد و کلیدش رو روی کانتر پرت کرد و کنترل تلویزیون رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد. جیمین با ناراحتی ناله ای کرد ولی جیسو فورا جلوش ایستاد و بهش زل زد. جیمین با نگاه خالی از حسی به مادرش که حالا صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، نگاه کرد.

_خب جیمین؟ کجا بودی؟ هوم؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ و اینکه چه غلطی با موهات کردی؟ چند بار باید بهت بگم که این همه رنگ کردن موهات باعث میشه موهات خراب بشه؟! جیمین تو...

_اگه انقدر به قول خودت نگران بودی، کافی بود به خودت زحمت بدی و بهم زنگ بزنی یا پیام بدی. موهام هم بخشی از بدن منه که هر کاری بخوام باهاش میکنم... راستی سلام مامان!

جیسو دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی فوری دهنش رو بست و هوفی کرد.

_باشه... دو روز گذشته کجا مونده بودی؟

_دیشب من و دوستام توی اتاقم خوابیده بودیم و اگه زحمت میکشیدی تا چک کنی، متوجه میشدی... شب قبلشم توی خونه ی جانگ کوک بودم...

_جانگ کوک؟!!!

جیسو با عصبانیت داد زد که باعث شد جیمین برای یه لحظه بترسه و به حالت اعتراض ناله کنه.

_یواش... یونگی خوابه و آره جانگ کوک... اون گذاشت پیشش بخوابم.

_من بهت گفته بودم که دیگه هیچوقت نری سراغش، میفهمی؟ بهت گفته بودم که جوری رفتار کنی که انگار نه من و نه تو، اونو نمی‌شناسیم و حالا تو رفتی توی خونش خوابیدی؟!

جیمین درک نمی‌کرد که چرا هر کسی که ازش بزرگتر بود، سعی می‌کرد تا به یه نحوی بهش دستور بده که چیکار کنه یا چه حسی داشته باشه... اول که جانگ کوک بهش گفته بود که حق نداره همچین حسی نسبت بهش داشته باشه و حالا هم مامانش ازش میخواست که جانگ کوک رو دور بندازه و دیگه بهش فکر نکنه... چرا همشون جوری رفتار میکردن که انگار این کار ساده ترین کار دنیاست؟! اصلا هیچکدومشون مزه ی عشق رو تا حالا چشیده بودن؟

در واقع جیمین آرزو می‌کرد که کاش هیچوقت جانگ کوک رو نمیشناخت. شاید اون موقع دیگه مجبور نمیشد که همچین دردی رو توی قلبش حس کنه.

_اون... دوست منه... اون همیشه وقتایی که تو حتی معلوم نبود که کجا بودی، کنار من بود و مراقبم بود. دیگه نمیخوام ببینم که راجبش بد حرف میزنی یا بخوای بهم دستور بدی که چیکار بکنم یا چیکار نکنم. چرا همتون دست از سرم بر نمی دارید و نمیزارید که یکم حالم بهتر بشه؟! مامان تو تا حالا متوجه روابط من و جانگ کوک نبودی، پس از این به بعد هم لطفا دخالت نکن و تظاهر نکن که اون یه شیطانه در حالیکه خودت اون کسی هستی که اونو به بدترین شکل ممکن از خودت روندی...

جیمین یا عصبانیت و بغض گفت و بلند شد و سمت آشپز خونه رفت تا ظرفاش رو بشوره و بره بخوابه. با یاد آوری روزی که جانگ کوک رو بدون لباس جلوی سینک و مشغول شستن ظرفا دیده بود، برای بار هزارم قلبش درد گرفت و به کانتر تکیه داد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه.

_جیمین از کی تا حالا بهت این جرئت رو دادم که بخوای اینطوری باهام حرف بزنی؟! نمیفهمی که تو تنها کسی هستی که برام مهمی و بهت اهمییت میدم؟ چرا نمیفهمی؟ به نظرت اگه من نبودم، الان کی توی این خونه میخواست پول بیاره که تو بتونی هر روز یه لباس جدید بپوشی و جلوی دوستات پز خونه و ماشین مامانت رو بدی و...

_این که مادر داشته باشم رو به پول ترجیح میدم... تو حتی هنوز منو نشناختی مامان... و در ضمن کدوم دکتری از 6 صبح تا 12 شب توی بیمارستانه؟!! نکنه داری دور از چشم من کاری میکنی و میخوای با قضیه بیمارستان رفتنت منو بپیچونی؟

جیمین با عصبانیت گفت، چون واقعا دیگه نمیتونست تحمل کنه. به خاطر حجم زیاد عصبانیت و استرس و ناراحتی ای که داشت تحمل میکرد، بدنش میلرزید و دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود. جیسو که متوجه لرزش بدن جیمین و حالت عصبیش شده بود، ترسید و نگران شد. دستاش رو دو طرف بازو های جیمین گذاشت تا لرزش بدنش رو متوقف کنه و بعد با دستاش صورت جیمین رو قاب کرد و با نگرانی توی چشماش زل زد.

_چه بلایی سرت اومده جیمین؟! چرا انقدر میلرزی؟ از بعدِ مرگ بابات، فکر کردم که این حالت عصبیت از بین رفته...

جیسو با نگرانی زمزمه کرد و نگاهش رو بین چشمای عسلی رنگ پسرش جا به جا کرد. جیمین با چشمای بی روحی به جیسو نگاه کرد و دستاش رو از صورتش جدا کرد و چند قدم عقب رفت.

_من چیزیم نیست... فقط اونقدری بزرگ شدم که بتونم چیزی رو که سال ها جلوی چشمم بود، ببینم...

بعد از زدن اون حرف، پشتش رو به جیسو کرد و داخل اتاقش رفت. وقتی که داخل اتاقش رفت، نگاهش به یونگی افتاد که روی تختش خوابیده بود. چراغ اتاق رو خاموش کرد و چراغ خواب رو روشن کرد و سمت دیگه ی تخت رفت تا بخوابه.

به محض اینکه زیر پتو رفت، با پیچیده شدن دستای یونگی دور بدنش، جیغ آرومی کشید، چون اصلا انتظارش رو نداشت ولی وقتی آروم شد، پتو رو بیشتر روی خودش کشید... اولین باری نبود که کنار یونگی روی یه تخت می‌خوابید. همیشه وقتی سکس میکردن، بعدش اینجوری توی بغل همدیگه میخوابیدن یا هر وقت جیمین ناراحت بود، پیش یونگی میرفت و کنارش می‌خوابید؛ چون حس آرامشی که یونگی به جیمین میداد، خیلی خوب بود ولی الان حس خوبی نداشت.

یونگی کسی بود که جوری باهاش رفتار می‌کرد که انگار آدم خیلی خاصیه و همه جوره و همه جا ازش حمایت می‌کرد و اگه جیمین تصمیمی می‌گرفت، یونگی تنها کسی بود که تمام مدت پا به پای جیمین، تا رسیدن به خواستش ازش حمایت می‌کرد... یونگی بهترین دوست دنیا بود ولی یه چیزی راجب جیمین تغییر کرده بود. دیگه نمی‌خواست دست کسی بجز جانگ کوک به بدنش بخوره... مدام توی ذهنش جانگ کوک و یونگی رو مقایسه می‌کرد. یاد وقتی افتاد که توی بغل جانگ کوک خوابیده بود. جانگ کوک تمام مدت محکم بغلش کرده بود و موهاش رو نوازش کرده بود و با بدن گرمش، بدن سرد جیمین رو آروم کرده بود...

جانگ کوک تنها کسی بود که آغوشش برای جیمین احساس خونه بودن رو میداد...

آروم و با احتیاط خودش رو از بین دستای یونگی بیرون کشید و سمت دیگه  ی تخت رفت و توی خودش جمع شد و خوابید.

********************

_چی باید بگم؟...

جانگ کوک از خودش پرسید و به گوشیش زل زد و به صفحه ی پیام های خودش و جیمین نگاه کرد. نزدیک دو روز از روزی که توی خیابون دعوا کرده بودن، می‌گذشت. دو روز کامل... دو روزی که جانگ کوک به بدترین شکل در نبود جیمین، سر کرده بود.

آهی کشید. یا الان وقتش بود یا هیچوقت... تکونی به انگشتاش داد و شروع به تایپ کرد.

تایپ کرد.... پاک کرد... تایپ کرد... و دوباره پاک کرد... انقدر اینکار ادامه پیدا کرد تا بالاخره جانگ کوک تسلیم شد و تصمیم گرفت که پیامی رو که نوشته بود، برای جیمین بفرسته.

*سلام جیمین ... دو روز از آخرین باری که حرف زدیم، میگذره و... دلم برات تنگ شده... لطفا منو ببخش، اگه بشه دلم میخواد که با هم حرف بزنیم... * JJK

بعد از چند ثانیه زل زدن به اسکرین گوشی، بالاخره پیام رو فرستاد و منتظر جواب جیمین موند. بعد از گذشتن ده دقیقه نگران شد. جیمین همیشه سریع به پیاماش جواب میداد و خیلی وقتا حتی به یه دقیقه هم نمی‌کشید که جوابش رو میداد. جانگوک نگران شد و دوباره مشغول تایپ کردن شد.

*میدونم که دوس نداری باهام حرف بزنی ولی لطفا یه شانس دیگه بهم بده... من دوس ندارم توی همچین وضعیتی باشیم جیمین....*JJK

با استرس با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و با دندوناش لب پایینش رو گاز گرفت. تمام مدت نگاهش به گوشی بود و نمیتونست نگاهش رو از اسکرین گوشیش بگیره.

_حتما ندیده... فقط یه پیام دیگه میدم...

جانگ کوک با خودش گفت و دوباره تایپ کرد.

*لطفا جیمین... دلم خیلی برات تنگ شده، باهام حرف بزن... امیدوارم حالت خوب باشه... *JJK

آخرین پیامش رو هم فرستاد و گوشیش رو خاموش کرد. نمی‌خواست بیشتر از این به جیمین نشون بده که چقدر حالش خرابه و از کاری که کرده، پشیمونه...  مجبور کردن جیمین به حرف زدن و زنگ زدن و پیام دادن های پشت سر هم، قطعا ایده ی خوبی نبود ولی چاره ای جز اون نداشت... از نفرت جیمین می‌ترسید... از دوری جیمین و سرد شدنش  می‌ترسید و کاری جز پیام دادن از دستش بر نمیومد...

*******************

2 روز... دقیقا 2 روز... جیمین به خودش یاد آوری کرد که دقیقا 2 روز کامل از زمانی که جانگ کوک پسش زده، گذشته... زیر پتو توی خودش جمع شده بود و پتو رو تا گردنش بالا کشیده بود. تلویزیون اتاقش رو روشن کرده بود و مشغول دیدن کی درامایی بود که پخش می‌شد.

زندگی بدون جانگ کوک، همینجوری بود... خسته کننده... سرد... بی‌روح ...

همه ی دوستاش برای دیدن آشنا هایی که توی بوسان داشتن، رفته بودن و جیمین توی خونه تنها بود.

بیخیال افکارش شد و دوباره به صفحه ی تلویزیون زل زد که با صدای گوشیش، توجهش جلب شد. کی بهش پیام داده بود؟ از اونجایی که حوصله ی هیچکس رو نداشت، تصمیم گرفت که بعدا اون پیام رو چک کنه ولی همین که دوباره مشغول دیدن اون کی دراما شد، گوشیش دوباره به صدا در اومد که باعث شد اخمی کنه و کنجکاوانه به سمت گوشیش برگرده. پتوش رو کنار زد و سمت عسلی کنار تخت خم شد تا گوشیش رو برداره. قفل گوشیش رو باز کرد و نوتیفیکیشن هاش رو چک کرد که با دیدن اسم جانگ کوک، چشماش تا آخرین حد گشاد شد.

با یکم مکث پیامش رو لمس کرد و با استرس ناخونش رو جوید. شروع به خوندن پیام کرد و با خوندن پیام، دستاش لرزید. جانگ کوک گفته بود که دلش براش تنگ شده و میخواد باهاش حرف بزنه. با سرعت کلمه ی 'باشه' رو تایپ کرد ولی انگشتش سمت دکمه ی ارسال نمی‌رفت. نمی‌دونست که باید چیکار کنه... در واقع با اینکه دلش خیلی برای جانگ کوک تنگ شده بود ولی دوس نداشت که فعلا اونو ببینه. میدونست که برای دیدنش آماده نیست، پس پیامش رو پاک کرد و با تعلل پیام جدیدی رو به جاش نوشت.

*حرفی نمونده که بخوایم بزنیم... * PJM

*********************

_جیمین امروز آخرین روزیه که من و ته ته و یونگی توی بوسانیم... اصلا هم بهونه های مزخرفت برام مهم نیس، ما هر جور شده باید این روز آخری رو بریم پارتی...

هوسوک گفت و تهیونگ و یونگی هم به تایید از حرفش، سرشون رو تکون دادن...

امروز چهارمین روزی بود که از اون اتفاق می‌گذشت و جیمین هنوزم ناراحت بود، چون خیلی چیزا دور و اطرافش بودن که اونو یاد جانگ کوک مینداختن و باعث میشدن تا دوباره حالش بد بشه...

هیچ درمانی برای یه قلب شکسته نبود...

_راس میگه جیمین... هر چی گریه کردی بسه... حالا کجا میخوای ببریمون هوسوک؟ نبری هممون رو به فاک بدی...

یونگی با ابروی بالا رفته پرسید و هوسوک با پاش محکم توی ساق پای یونگی کوبید.

_نخیر دیوونه... اگه هنوزم همتون اون ID  کارت های فیکی که دفعه ی پیش براتون گیر آوردم رو دارید، یه کلاب خیلی خفن پیدا کردم که البته افراد بالای 21 سال رو قبول میکنه و یکم هم گرونه ولی میتونم ببرمتون با اون کارت ها داخل... جیمین تروخدا بهونه نیار...

هوسوک گفت و همگی با دو دلی بهش زل زدن... جیمین مطمئن نبود که باید موافقت کنه یا نه...

_بچه ها نمیدونم چی بگم واقعا...

جیمین گفت و پشت گردنش رو خاروند ولی هوسوک دست جیمین رو گرفت و از تخت پایین کشیدش... یقش رو گرفت و تا جای ممکن به خودش نزدیکش کرد و چند بار جیمین رو تکون داد.

_پارک جیمین به خودت بیا... اون عوضی برای همیشه رفت و اگه قرار باشه برگرده، خودش برمیگرده... و اگه هم برنگرده، نشون میده که یه دیوونه ی به تمام معناست که تورو ول کرده... بهونه هات رو برای خودت نگه دار، تو باید با ما بیای...

جیمین از اینکه هوسوک سعی می‌کرد جدی به نظر برسه، خندش گرفت و دستاش رو دور بدن هوسوک حلقه کرد و بغلش کرد و سری براش تکون داد.

_برای اولین بار هوسوک راس میگه جیمین... همون جیمینِ سابقی بشو که همیشه بودی... به جانگ کوک نشون بده که چی رو از دست داده...

یونگی گفت و هوسوک چشم غره ای بهش رفت که یونگی با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.

ولی مشکل همین بود... این چیزی نبود که جیمین میخواست... نمی‌خواست چیزی رو به جانگ کوک ثابت کنه چون وقتی بحث احساساتش میشد، غرورش از بین میرفت. تنها چیزی که الان میخواست به جانگ کوک نشون بده، عشقش بود... ولی به هر حال پیشنهاد دوستاش رو برای رفتن به اون کلاب قبول کرد، چون میدونست که هر چی بگه، بازم اونا یه جوری قانعش میکنن.

_اوکی باشه... چاره ی دیگه ای برام نزاشتین...

_ایول... ساعت 9 شب میایم دنبالت...

همشون از جیمین خدافظی کردن تا برن و آماده بشن و جیمینم بعد از رفتنشون، دوشی گرفت و لباس سفید رنگ و آستین بلندی پوشید که خیلی کوتاه بود و یقه ی خیلی بازی‌ داشت و شلوار چرم مشکی رنگی هم پوشید که زنجیر های باریکی ازش آویزون بودن و رون هاش رو خیلی خوب به نمایش میزاشت . موهای نقره ای رنگش رو به سمت بالا شونه کرد و خط چشمش رو کشید و برق لبش رو روی لبش کشید. چوکر مشکی رنگش رو دور گردنش بست و بعد از آویزون کردن گوشواره هاش، کیف پول و گوشیش رو توی جیب شلوارش سر داد و از اتاقش بیرون رفت.

_جیمین عزیزم؟

جیمین با شنیدن صدای مادرش، توی جاش پرید. ساعت 8 و نیم شب بود. چرا اون الان خونه بود؟! سمت مادرش برگشت و اونو توی آشپز خونه دید که انگار داشت یه چیزی رو از داخل یخچال بیرون می‌آورد.

_مامان؟ چرا خونه ای؟!

جیمین پرسید و جیسو در یخچال رو بست و سمت جیمین برگشت که با دیدن سر و وضعش، شوکه شد.

نگاهش رو از  موهای تازه رنگ  شده ی جیمین، روی لباساش و آرایشی که کرده بود، چرخوند. اصلا با رنگ موی جدید جیمین موافق نبود ولی نمیتونست مخالفتش رو نشون بده چون به اندازه ی کافی این چند وقت اخیر با جیمین بحث کرده بود ولی ظاهر جیمین امشب خیلی عجیب شده بود.

_جیمین؟ این چه سر و وضعیه؟ چرا شبیه دخترایی شدی که توی کلاب کار میکنن؟! کجا داری میری؟ من کلی برنامه ریزی کرده بودم که امشب با همدیگه شام بخوریم...

جیمین نیشخندی زد. مامانش تلاش خوبی کرده بود ولی برای این کارای مادرانه یکم دیر نبود؟

_ببخشید ولی دارم با هوسوک و ته ته و یونگی میرم بیرون. قراره فردا همشون برگردن و این آخرین شبشون توی بوسانه... یه دفعه ی دیگه با هم شام میخوریم...

جیمین سعی کرد که ناراحتی  مامانش رو نادیده بگیره. جیسو با ناراحتی سری تکون داد و لبخند غمگینی زد و وسایلی رو که از داخل یخچال در آورده بود، دوباره سرجاش برگردوند. جیمین با دیدن حالت مادرش، ناراحت شد و حس بدی بهش دست داد... ولی کاری از دستش بر نمیومد. این چیزی بود که خود جیسو خواسته بود... جیمین فقط به خواسته ی جیسو احترام گذاشته بود و سعی کرده بود تا جای ممکن ازش فاصله بگیره و حالا خیلی دیر بود که بخواد با یه شام ساده ی دو نفره همه چیز رو فراموش کنه...

چند ثانیه ی دیگه به جیسو زل زد و نمی‌دونست که باید بیخیال دوستاش بشه و پیش جیسو بمونه یا نه ولی با پیامی که از طرف هوسوک اومد که می‌گفت جلوی در خونست، بیخیال شد و راهش رو سمت در کج کرد و با یه خداحافظی کوتاه از جیسو، بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.

جلوی خونه با یه ماشین شاسی بلند مشکی رنگ مواجه شد که میتونست از پشت شیشه های دودی هوسوک رو روی صندلی راننده ببینه. هوسوک هنوز گواهینامه نداشت ولی به لطف باباش کاملا به رانندگی مسلط بود. یونگی و تهیونگ تا جایی که جیمین میتونست ببینه، روی صندلی عقب نشسته بودن، پس جیمین تصمیم گرفت که روی صندلی جلو، کنار هوسوک بشینه.

وقتی در ماشین رو باز کرد و داخل ماشین نشست، متوجه نگاه عجیب و غریب دوستاش شد و با تعجب بهشون نگاه کرد.

_چیه؟

_جیمین چقدر هات شدی لعنتی... میگم برنامه عوض شد بچه ها... بیاین بریم خونه ی ما... فکر کنم امشب با وجود جیمین 4 نفره بیشتر خوش بگذره...

تهیونگ گفت و نگاه هیزی به جیمین انداخت.

همشون  با حرف تهیونگ، چند ثانیه بهم دیگه زل زدن و بعد زدن زیر خنده و جیمین محکم توی سر تهیونگ زد و (منحرف بد بختی) نثارش کرد.

وقتی بالاخره دست از مسخره بازی و شوخی برداشتن، هوسوک پاشو روی پدال گاز فشرد و سمت کلابی که قرار بود برن، حرکت کرد.

_این ماشین کیه؟

یونگی پرسید و سرش رو از توی گوشیش در آورد و به هوسوک نگاه کرد.

_ماشین مامان بزرگم... اون زیاد از ماشین استفاده نمیکنه و این ماشین بد بخت همش توی گاراژه خونشه... منم از فرصت سو استفاده کردم و راضیش کردم که امشب ماشین رو بهم قرض بده.

هوسوک جواب داد و یونگی در جواب سری تکون داد. تهیونگ گوشیش رو به بلوتوث ماشین وصل کرد و چند ثانیه طول کشید تا یه پلی لیست خوب از آهنگ هاش پیدا کنه.

_تقریبا 40 دقیقه مونده تا برسیم... بیاید تا اونجا آهنگ گوش کنیم.

همشون سری تکون دادن و هوسوک شیشه ها رو پایین کشید و تهیونگ صدای آهنگ رو زیاد کرد و شروع کرد به بلند بلند خوندن آهنگ و هوسوک هم گردنش رو با آهنگ تکون میداد که باعث خنده ی جیمین شد و کم کم خودش هم سر جاش شروع به حرکت کرد و در عرض چند ثانیه سه نفری با هوسوک و تهیونگ آهنگ رو بلند میخوندن و توی جاشون تکون میخوردن... یونگی فقط دو دقیقه یه بار با تاسف بهشون نگاه می‌کرد و تهیونگ رو هل میداد اون ور، چون هر لحظه حس می‌کرد که ممکنه روی پاش غش کنه.

باد از پنجره ی کناری به پوست صورت جیمین برخورد کرد و باعث شد که لذتش دو برابر بشه. میدونست که چقدر قلبش شکسته و چه دردی رو داره از درون تحمل میکنه و میدونست که تا آخر عمرش نمیتونه با نبودِ جانگ کوک کنار بیاد ولی مطمئن بود که تا وقتی که دوستاش رو داره، میتونه حتی شده برای چند ساعت بیخیال کل ناراحتی های دنیا بشه و توی خلسه و شادی فرو بره...

زود تر از چیزی که فکرش رو میکردن، به اون کلاب رسیدن و ساعت تقریبا 10 شب بود. تهیونگ ضبط رو خاموش کرد و هوسوک پنجره هارو بالا کشید و با پارک کردن ماشین، همگی پیاده شدن...

صدای بلند موزیک رو میشد از اون فاصله شنید و همگی لبخندی زدن و سمت در ورودی رفتن... یکی از بادیگارد های دم در ازشون ID کارت هاشون رو خواست و هوسوک کارت های فیکی که قبلا براشون درست کرده بود رو ازشون گرفت و نشون مرد داد.

اون مرد واقعا قد بلند بود و خیلی بزرگ بود و عضله هاش از پشت لباس مشکی رنگش معلوم بودن و جیمین واقعا برای یه لحظه ترسید. پشت سر یونگی مخفی شد و یونگی به نشونه ی حمایت دستش رو گرفت و بعد از 15 دقیقه که مرد ID  کارت هاشون رو خوند، جیمین نفس لرزونی کشید، چون حس می‌کرد که مرد ممکنه هر لحظه مچشون رو بگیره ولی با باز شدن در توسط همون مرد و اجازه ی ورودشون، جیمین نفس لرزونش رو بیرون داد.

با ورود به کلاب، صدای موزیک بلند تر شنیده می‌شد و همشون با پیست رقص بزرگی مواجه شدن که پر از آدمای مختلف بود و انواع نوشیدنی های الکلی و غیر الکی توی دستاشون بود.

جیمین با هیجان خندید و همه جای اون کلاب رو با نگاهش چک کرد.

_دیدید؟ بهتون گفته بودم خیلی جای باحالیه...

هوسوک به خاطر صدای بلند آهنگ، تقریبا داد کشید و گفت و همشون با هیجان سرشون رو تکون دادن... جیمین متوجه بار بزرگی که پشتشون بود، شد و به دوستاش نگاه کرد که اونا هم متوجه منظورش شدن و نیشخندی زدن و سمت بار رفتن. همیشه همینطوری راحت افکار همدیگه رو میخوندن... سعی کردن از انبوه جمعیت رو به روشون رد بشن و نزدیک بار شدن که جیمین با دیدن قیافه ی دو نفر، یخ زد.

_ب... بچه ها...

همشون ایستادن و به جیمین نگاه کردن تا ببینن که مشکل چیه...تهیونگ اخمی کرد و دستش رو روی بازوی جیمین گذاشت.

_چیشده؟

تهیونگ پرسید و سرش رو سمت جایی که جیمین نگاه می‌کرد، چرخوند.

یه پسر مو صورتی کنار یه پسر دیگه که پوست سبزه ای داشت و چال لپاش خود نمایی می‌کرد ، نشسته بود و هر دو با لیوان های پر توی دستاشون، میخندیدن.

نامجون و جین... دوستای جانگ کوک... جیمین اونا رو از اون شب یادش میومد. نمی‌دونست که کدوم اسم، ماله کدومشونه ولی قیافه هاشونو کاملا حفظ بود.

_بچه ها اونا دوستای صمیمیه جانگ کوکن...

جیمین گفت و ضربان قلبش بالا تر رفت و به اطرافش نگاه کرد، چون حس می‌کرد که احتمالا جانگ کوکم باید همون اطراف و پیش دوستاش باشه.

_امکان نداره جیمین... تو هم فکر میکنی که جانگ کوک اینجاست؟

تهیونگ پرسید و هوسوک با تعجب بهشون نگاه می‌کرد.

_امکان نداره... خیلی مسخرست... اصلا ممکن نیس همچین چیزی...

هوسوک گفت و جیمین با شک سرش رو تکون داد و سعی کرد تا خودش رو قانع کنه که جانگ کوک اونجا نیست.

_راس میگی... امکان نداره جانگ کوک اینجا باشه...

جیمین گفت و خواست راه بیفته و بره که با صدای یونگی سر جاش یخ زد.

_مگه اینکه واقعا اینجا باشه...

یونگی گفت و با انگشتش به جایی که نامجون و جین نشسته بودن، اشاره کرد. جیمین با سرعت سرش رو چرخوند و چشماش با دیدن پسر قد بلند رو به روش که کنار دوستاش ایستاده بود، گشاد شد. پسری که چال گونه داشت، یه چیزی گفت و جانگ کوک با حرفش خندید و جیمین حس می‌کرد که یه نفر داره با قدرت توی صورتش سیلی میزنه.

فقط 5 روز از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودن، گذشته بود و جیمین حس می‌کرد که برای یه سال از پسر رو به روش دور بوده... قلبش با نهایت سرعت میزد و میتونست فشار خون رو توی تک تک سیاهرگ هاش حس کنه. حس می‌کرد هوا گرم تر شد و برای همین شروع به باد زدن خودش کرد.

نگاه جانگ کوک برای یه لحظه سمتشون چرخید و دوباره روش رو برگردوند که یه لحظه به چیزی که دیده بود، شک کرد و با سرعت سرش رو چرخوند و نگاهش روی جیمین فرود اومد. لبخندش جمع شد و جیمین میتونست از اون فاصله متوجه منقبض شدن عضلات جانگ کوک بشه. حس می‌کرد که توهم زده ولی چیزی که میدید واقعی تر از یه توهم بود.

وقتی نگاهشون توی همدیگه گره خورد، جیمین حس کرد که سرش گیج میره و ممکنه هر لحظه غش کنه.

_لعنتی...

یونگی گفت و نگاهش رو بین دوتا پسری که نگاهشون قفل همدیگه شده بود، چرخوند.

_بچه ها من باید برم دسشویی، شما برید خوش بگذرونید...

جیمین گفت و سریع چرخید و فرار کرد. از یکی از کارکنان اونجا پرسید که دسشویی کجاست و همون سمت رفت. چند قدم مونده به رسیدن به دستشویی، دست بزرگی دور مچش پیچید و به شدت سمت عقب کشیده شد. جیمین به خاطر اون حرکت و اینکه نزدیک بود بیفته جیغی کشید ولی خودش رو کنترل کرد و قبل از اینکه بیفته دستی زیر بازوش رو گرفت و جیمین سریع خودش رو جمع و جور کرد و برگشت و با دیدن جانگ کوک، نفسش بند اومد.

جانگ کوک با تعجب به قیافه ی جیمین نگاه کرد.

_تو اینجا چیکار میکنی جیمین؟ این چه قیافه ایه؟

پرسید و با دستاش، بازو های جیمین رو گرفت و سمت خودش کشید.

_می... میخواستم برم دسشویی دیگه... چه کاری بجز دسشویی رفتن میشه اینجا کرد...

_منظورم این نبود جیمین... منظورم اینه که توی این کلاب چیکار میکنی؟ چطوری تونستی بیای تو؟! تو که سنت مناسب اینجور جاها نیست...

جیمین تکون محکمی به بدنش داد تا از حصار دستای جانگ کوک آزاد بشه و عقب رفت و با نگاه وحشی ای به جانگ کوک زل زد.

_نیازی نمیبینم که بهت توضیح بدم... اصلا تو کی هستی؟

چانگ کوک با تعجب به جیمین زل زد. حس می‌کرد که دوباره همون جیمینی رو میبینه که روزای اول آشناییشون می‌شناخت... نگاهش رو روی صورت جیمین چرخوند و توجهش به رنگ موی جدید جیمین جلب شد و میخواست یه چیزی راجبش بگه ولی نمی‌دونست که باید چی بگه...  جیمین با حس نگاه جانگ کوک پوزخندی زد و برگشت تا بره که دوباره جانگ کوک دستش رو گرفت و متوقفش کرد.

_بیا تا خودم ببرمت خونه...

جیمین با عصبانیت دستش رو از دست جانگ کوک بیرون کشید و به عقب هلش داد که باعث شد جانگ کوک با حالت سوپرایز شده ای عقب بره.

_نه! دیگه به هیچکدومتون اجازه نمیدم که برام تصمیم بگیرید و بگید که باید چیکار کنم. اگه بخوام جایی برم، با دوستای خودم میرم و هیچکدوم از کارام به تو ربطی نداره جانگ کوک... حالا هم ببخشید ولی باید برم پیش دوستام...

جیمین تنه ای به جانگ کوک زد و خودش رو بین جمعیت گم و گور کرد و نفس لرزونی که تموم مدت نگه داشته بود رو آزاد کرد. باورش نمیشد که بتونه جلوی جانگ کوک خودش رو کنترل کنه و اون جیمین ضعیف و شکننده ی همیشگی نباشه...

بعد از چند دقیقه، دوستاش رو کنار بار پیدا کرد که با نوشیدنی های توی دستشون، ایستاده بودن...دوستاش با دیدن جیمین نفس راحتی کشیدن و جیمین سمتشون رفت.

_چیشد؟

تهیونگ پرسید و یکی از دوتا لیوان توی دستش رو سمت جیمین گرفت که انگار دایکوری* توت فرنگی بود... تهیونگ میدونست که نوشیدنی مورد علاقه ی جیمین چیه و به محض رفتنش، براش سفارش داده بود. جیمین با نگاهش از تهیونگ تشکر کرد و دایکوریش رو مزه مزه کرد و با حس مخلوط توت فرنگی و الکل، لباش رو لیس زد.

_هیچی، فقط ازم پرسید که اینجا چیکار میکنم و میخواست منو ببره خونه ولی من گفتم که نمیخوام و اومدم اینجا...

_ انتظار داشتم مثل کی دراما ها بهش سیلی بزنی یا توی صورتش تف کنی ولی خب اشکال نداره در همین حد هم خوبه...

هوسوک گفت که باعث خنده ی جیمین و تهیونگ شد و یونگی چشماش رو چرخوند.

جیمین تا قبل از اون آرزو می‌کرد که یه بار دیگه جانگ کوک رو ببینه ولی حالا پشیمون شده بود. نمی‌خواست دیگه جانگ کوک رو ببینه و حالش بد بشه.

یونگی حس کرده بود که با وجود جانگ کوک، جیمین داره اذیت میشه... متوجه شده بود که جیمین چند بار سعی کرده بود تا نامحسوس به جانگ کوک نگاه کنه و متوجه لرزش خفیف بدنش شده بود. نمی‌خواست که دوباره همچین حالتی به جیمین دست بده، پس نزدیکش رفت.


**********
دایکوری یه نوع کوکتله که در واقع کوکتل هم به مخلوط دو یا چند نوشیدنی گفته میشه که انواع مختلفی داره و هم به صورت الکلی و هم غیر الکی سرو میشه.

_جیمین نزار شبت رو خراب کنه... بیا مثل همیشه که عادت داشتیم، مست کنیم وخوش بگذرونیم...

جیمین نگاهی به یونگی کرد و سرش رو تکون داد.

خیلی طول نکشید که همشون مست شدن و هوسوک سمت پیست رقص رفت و تهیونگ هم که نمیتونست خندش رو کنترل کنه، با قدمای سست سمت هوسوک رفت تا با همدیگه برقصن و هر دوشون تقریبا تلو تلو میخوردن.

جیمین و یونگی که هنوز کاملا مست نبودن، با دیدن رفتار مسخره ی تهیونگ و هوسوک خندیدن... اونقدر کارایی که میکردن مسخره بود که جیمین  نمیتونست از زور خنده نفس بکشه ولی با حس نگاه سنگین یه نفر، سرش رو چرخوند و نگاهش برای بار چندم توی اون شب، قفل نگاه جانگ کوک شد.

جانگ کوک در حالیکه یه لیوان پر از ویسکی توی دستش بود، به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و بهش نگاه می‌کرد. نگاه جیمین ناخودآگاه سمت لباس جانگ کوک رفت که دکمه های بالاییش باز بودن و سینه های قوی جانگ کوک رو نشون میدادن. جانگ کوک خیلی جذاب شده بود و خیلی بهتر هم به نظر می‌رسید اگه که یکی از دخترای جوون از بازوش اویزون نشده بود.

نگاه جیمین سمت دختری چرخید که سعی می‌کرد به هر نحوی که شده، توجه جانگ کوک رو به خودش جلب کنه. جانگ کوک اصلا متوجه اون دختر نبود و تمام مدت نگاهش روی جیمین زوم شده بود. جیمین فهمیده بود که جانگ کوک تمام مدت داشته بهش نگاه می‌کرد که یه وقت کار احمقانه ای نکنه...

نگاهش رو از جانگ کوک گرفت و پنجمین لیوانش رو هم سر کشید که دوز بالاتری از الکل داشت و لیوانش رو به یونگی داد.

_میخوام برم برقصم، توهم اگه میخوای بیا پیش ما...

اگه جانگ کوک میخواست بازی کنه، چرا جیمین باید عقب می‌کشید؟ قبلا تهیونگ بهش گفته بود که به جانگ کوک نشون بده کی چی رو از دست داده ولی جیمین علاقه ای به این کار نداشت ولی با بالا رفتن الکل خونش، عقل از سرش پریده بود و هوس بازی کرده بود. سمت پیست رقص رفت و با پخش شدن آهنگ بعدی، سمت هوسوک و تهیونگ رفت و جوری که توی دید جانگ کوک باشه، کنارشون ایستاد و آروم بدنش رو تکون داد و کم کم با تند شون ریتم سه نفر شروع به رقصیدن کردن و با دو تا آهنگ بعدی هم رقصیدن تا اینکه با شروع آهنگ سوم، جیمین حس کرد که یه نفر دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و بدنش رو از پشت به بدن خودش چسبوند. سرش رو برگردوند تا ببینه که کار کی بوده که با دیدن یونگی جا خورد و با گیجی نگاهی بهش انداخت و ابروهاش رو بالا برد. یونگی که زیاد از رقصیدن خوشش نمیومد؛  پس چرا الان اینجا بود و علاوه بر اون چرا اینطوری بهش چسبیده بود؟

یونگی که متوجه گیج شدن جیمین شده بود، محکم تر از پشت بغلش کرد و جوری که انگار داره گوشش رو میبوسه، لباش رو به گوش جیمین رسوند و شروع به زمزمه کرد.

_جانگ کوک داره نگاهت میکنه. میخوای یکم سر به سرش بزاریم؟

جیمین نگاهش رو آروم سمت جانگ کوک چرخوند و متوجه شد که جانگ کوک با دستای گره شده روی قفسه ی سینش بهش نگاه میکنه و فکش رو محکم روی هم فشار میده. نگاهش به یونگی جوری بود که انگار میخواد اونو خفه کنه  و حس خوبی به جیمین میداد. سرش رو آروم سمت یونگی چرخوند و لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

با شروع آهنگ، جیمین بیشتر به یونگی چسبید و یونگی هم از پشت کمر جیمین رو گرفت و سرش رو توی گردن جیمین کرد. جیمین دیگه حتی یه نگاه هم به جانگ کوک نکرد و همونطور که توی بغل یونگی بود، از پشت بدنش رو به بدن یونگی مالید و یونگی هم بیشتر جیمین رو به خودش نزدیک کرد. جیمین از حس نگاه جانگ کوک روی خودش لذت می‌برد و باعث می‌شد که هر لحظه بیشتر بخواد تحریکش کنه. با نزدیک شدن به آخر آهنگ، جیمین یقه ی لباسش رو پایین تر داد تا بدنش رو بیشتر به نمایش بزاره و یکم خم شد و حالا کاملا باسنش با دیک یونگی مماس بود که باعث خنده ی ریز یونگی شد و جیمین توی همون حالت سرش رو بالا برد و نگاهی به جانگ کوک که با عصبانیت بهش زل زده بود، کرد و لب پایینش رو گاز گرفت و دوباره نگاهش رو از جانگ کوک گرفت و این بار سمت یونگی چرخید. و دستاش رو روی قفسه ی سینه ی یونگی کشید و سرش رو سمت گوش یونگی خم کرد.

_گردنم رو ببوس...

یونگی با ابروی بالا رفته به جیمین نگاه کرد ولی با فهمیدن قصدش نیشخندی زد و فکش رو گرفت و متمایل کرد و لباش رو به گردن جیمین چسبوند. جیمین ناخودآگاه با حس لبای یونگی روی گردنش ناله ای کرد و چشماش رو بست. برای یه لحظه وجود جانگ کوک رو فراموش کرد و از حسی که داشت لذت برد ولی با کشیده شدن محکم دستش از عقب، چشماش تا آخرین حد باز شد.

جانگ کوک با تمام قدرت دست جیمین رو کشید و اونو سمت دسشویی برد.

_ولم کن عوضی...

جیمین گفت ولی جانگ کوک بدون هیچ جوابی به راهش ادامه داد.

_ج... جانگ کوک...

جیمین دوباره گفت ولی جانگ کوک بازم جوابش رو نداد تا وقتی که به دسشویی رسیدن و جانگ کوک جیمین رو داخل دسشویی هل داد و در رو پشت سرش و بست و قفل کرد.

_کوک...

حرف جیمین با پرت شدنش سمت دیوار و برخورد کمرش به دیوار، نصفه موند. جانگ کوک فورا سمت جیمین رفت و مچ دو دستش رو گرفت و بالای سرش قفل کرد و زانوش رو وسط پاهای جیمین گذاشت و به دیکش فشار داد.

جیمین با حرکات جانگ کوک شکه شد و با چشمای گشاد شده بهش زل زد. جانگ کوک داشت چیکار می‌کرد؟!

جانگ کوک فشاری به وسط پای جیمین وارد کرد که باعث ناله ی جیمین شد و نزدیک گوشش زمزمه کرد :

_جیمین فکر میکنی بازی کردن با من کار باحالیه؟

جیمین جوابی نداد و به جانگ کوک نگاه کرد. جانگ کوک با نگاهی که جیمین حس می‌کرد که هر لحظه ممکنه بدنش رو سوراخ کنه، بهش زل زد. جیمین متوجه میشد که جانگ کوک چقدر عصبیه و با حس اون عصبانیت و اینکه چقدر از جانگوک کوچیکتره، ترسید.

_م... منظورت چیه؟

جانگ کوک پوزخندی زد و چشماش رو چرخوند. این دیگه چه سوالی بود؟

_تو و یونگی کم مونده بود که وسط پیست رقص همدیگه رو بکنید... تو هم از قصد چون میدونستی که دارم نگاهت میکنم، بیشتر خودت رو بهش نزدیک میکردی...جیمین... داری چیکار با من میکنی لعنتی؟

قلب جیمین با سرعت بیشتری زد و حس می‌کرد که هر لحظه ممکنه از قفسه ی سینش بیرون بزنه. نمیدونست که باید چی بگه یا چیکار کنه...

_من... کاری با تو ندارم...

_نه جیمین... تو تنها چیزی هستی که توی مغز لعنتیه منه... هر چقدر صبر کردم دیگه کافیه... تمام چیزی که میتونم ببینم تویی، تمام چیزی که میتونم بهش فکر کنم، تویی و لعنت به توی عوضی که تنها چیزی هستی که با تمام وجود میخوام...

******************

 my mom's boyfriend 〽️Where stories live. Discover now