🍁 پایان 🍁

1.7K 284 83
                                    


دو سال از زمان مرگ مامان جیمین گذشته بود. امروز سالگرد دومین سال مرگش بود. گفتن کلمه ی 'سالگرد مرگ' بیش از حد برای جیمین سنگین بود ولی کلمه ی دیگه ای رو برای روزی که هر سال تکرار میشد و یاد آور مرگ کسی بود که دوسش داشتی، نمیشناخت.



هنوزم میتونست روز خاکسپاری رو به یاد بیاره. همون روزی که نسیم دریایی بین موهای طلایی رنگش میرفت و سرمای اون روز زمستونی رو براش بیشتر میکرد. حتی اون روز تابوت آهنی شکلی که مادرش توش خوابیده بود، براش مثل یه تیکه یخ سرد و بی حس بود.



دریای کنارشون اون روز خیلی خوشگل بود و امیدوار بود که مامانش از اون هوا لذت برده باشه چون قبلا خیلی عاشق دریا بود.



_حاضری جیمین؟



جانگ کوک پرسید و دستشو روی شونه ی جیمین گذاشت و تکون آرومی بهش داد.



_آره...



جیمین زمزمه کرد و ادامه داد:



_حاضرم...



جیمین چند قدم به قبر مامانش نزدیک شد و دستش رو روی سنگ هاش کشید.



_اوما... میدونم که ما بهترین رابطه ی مادر و فرزندی رو نداشتیم... ولی من همیشه دوست دارم... تو خیلی آدم سخت کوشی بودی... خیلی از آدما رو نجات دادی و من... من خیلی افتخار میکنم که تو مامانمی...



شاید باید برای مامانش یه مراسم بهتر میگرفت. جیسو دوست و همکارای زیادی داشت... شاید اونا هم به یه شانس برای خدافظی با جیسو نیاز داشتن... ولی پس چرا وقتی جیسو توی کما بود، این فقط جیمین بود که کنارش بود و خبری از دوستاش نبود؟ شاید خیلیا توی این شرایط فکر میکردن که جیمین مغروره ولی اصلا براش مهم نبود... اون میخواست که خودش تنهایی توی مراسم مامانش باشه... البته با وجود جانگ کوک در کنارش...



اوایل.. زمانی که جیسو تازه مرده بود، جیمین تا مدت زیادی غذا نمیخورد و حتی نمیخوابید و از حرف زدن با همه بجز جانگ کوک اجتناب میکرد. هرچند صحبتش با جانگ کوک هم محدود به وقتایی میشد که جانگ کوک تلاش میکرد تا بهش غذا بده یا حمومش کنه.



توی اون مدت، جیمین دقیقا شکل یه روح یا یه عروسک چوبی شده بود که جانگ کوک باید بهش غذا میداد یا حمامش میکرد و لباساش رو براش عوض میکرد.



_بیبی تو باید یه چیزی بخوری...



_نمیخوام...



جانگ کوک آه خسته ای کشید و قاشق رو داخل ظرف پاستایی که برای جمیین درست کرده بود، انداخت. جیمین هنوزم با گذشت 2 سال، درست غذا نمیخورد و تقریبا 4 یا 5 روز کامل رو بدون خوردن یه وعده ی غذایی کامل میگذروند و فقط چند وقت یه بار یه چیز خیلی کوچیک میخورد و دوباره بیخیال میشد. حتی گاهی اوقات فقط آب یا آب میوه میخورد ولی خبری از غذا خوردن نبود...

 my mom's boyfriend 〽️Where stories live. Discover now