🥀بیا از هم جدا شیم🥀

1.6K 236 82
                                    


' 1 هفته'

تمام مبنای زندگی جانگ کوک بر اساس اطمینان میچرخید. مثل تابیدن نور خورشید روی صورتش از لای پنجره ی اتاقش که باعث می‌شد تا مطمئن بشه که هنوزم جایی روی زمین داره یا حتی صدای چرخیدن پنکه ی اتاق که مطمئنش می‌کرد که الان توی خونه ی خودشه و حالا هم نزدیکی جیمین بهش نشون میداد که بالاخره کسی رو داره که میتونه دوسش داشته باشه...

ولی هنوزم نیاز داشت تا مطمئن بشه که جیمینم واقعا دوسش داره... بعد از صحبتی که با جیسو کرده بود، نمیتونست افکارش رو پس بزنه و به این فکر نکنه که فقط ممکنه یه بهونه برای جیمین باشه... این خاصیت سن آدمای نوجوون بود که سرکشی کنن و بعد از یه مدت از چیزای مختلف خسته بشن... مهم نبود که چقدر جانگ کوک تلاش کرد تا این افکار رو از سرش بیرون بریزه چون هنوزم همشون توی مغزش اکو میشدن...

_میشه ازت یه سوالی بپرسم چیم؟

جانگ کوک آروم گفت و پشت جیمین ایستاد. دستاش رو دور کمر ظریف جیمین حلقه کرد و از پشت بدن لاغرش رو بغل کرد. جیمین مشغول ریختن لیوان آب برای خودش بود که با اون تماس ناگهانی سر جاش پرید.

_هوم؟

جانگ کوک نمیتونست کلمات درست رو برای پرسیدن سؤالش انتخاب کنه. نزدیک سه روز بود که از حرف زدنش با جیسو گذشته بود و تمام مدت سعی کرده بود تا این سوال رو نپرسه ولی حرفایی که جیسو توی مغزش کرده بود، قابل تحمل نبودن و تنها راهی که میتونست که میتونست شک و تردید هاشو از بین ببره، پرسیدن اون سوال بود. تنها مشکل فقط این بود که نمی‌دونست چطور باید اون سوال رو بپرسه. مشغول فکر کردن به همین موضوع بود که قبل از اینکه حتی بتونه تجزیه تحلیل کنه، بدنش اون کلمات رو از دهنش بیرون داد.

_باهام صادق باش... من واقعا چیزیم که تو میخوای؟

اخمای جیمین با درک سوال جانگ کوک توی هم فرو رفت. توی بغل جانگ کوک چرخید و نگاهش رو بالا گرفت تا جانگ کوک رو ببینه. جیمین خیلی راحت میتونست از قیافه ی جانگ کوک بخونه که یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده و داره از درون می‌خورتش...

_منظورت چیه؟

_من واقعا چیزیم که تو میخوای؟ واقعا همینجوریه؟ یعنی... من که برات شکل یه سرکشی یا عادت نیستم، مگه نه؟ ببین جیمین... من واقعا میخوامت... با وجود اینکه رابطه ی ما داره خط قرمز های زیادی رو رد میکنه ولی هنوزم حاضر نیستم ولت کنم . فقط میخوام بدونم تو هم همچین حسی به من داری؟

یه بخش از وجود جانگ کوک دقیقا حس می‌کرد که یه بچه ی دبیرستانیه که داره برای اولین بار به عشق اولش اعتراف میکنه و از اینکه کسی که دوسش داره، پسش بزنه، میترسه و این واقعا مسخره بود. باورش نمیشد که ترسایی که زمان بچگیش داشت، توی دوران بزرگسالی هم خودشونو نشون بدن...

 my mom's boyfriend 〽️Where stories live. Discover now