نزدیکای بعد از ظهر بود که یونگی وارد کافهای که با دوستاش قرار داشت ، شد. یه ذره زود اومده بود به خاطر همین هنوز کسی نیومده بود. کل کافه رو زیر نظر گرفت و دید که آدمهای زیادی اونجا نیستند. با خودش فکر کرد
" این همون چیزیه که دوست داره چون از جاهای شلوغ و پر سر و صدا خوشش نمیاد "چند دقیقه صبر کرد تا این که نامجون و جین به همراه جونگکوک از در کافه وارد شدند.
خیلی بی حال رو به آنها گفت " چه عجب اومدید "
نامجون اول به جین و بعد به جونگکوک اشاره کرد
"جین زیادی طول داد و به اضافه این که دنبال این بچه هم رفتیم دیگه. "جونگکوک به خاطر این که بهش گفتن بچه با لحن اعتراضآمیزی رو به نامجون کرد " هی، هیونگ "
همهاشون به لحن معترضش خندیدن و رفتن تا سفارششون رو بدن.
بعد این که سفارششون دادن و به میزشون برگشتن یونگی رو به جین و نامجون کرد و " خب! درباره چی میخواستید حرف بزنید؟ "
نامجون " خب ...! تصمیم گرفتیم که زودتر عروسی رو برگزار کنیم میدونی که زمان تو شغل ما خیلی باارزشه. "
و جین ادامه حرف نامجون رو داد " و اینکه ما خیلی خوشحال میشیم اگه بتونید یه کوچولو بهمون کمک کنید چون همونطور که میدونید عجله داریم. "
یونگی میدونست دقیقا دربارهی چی دارن حرف میزنن، در واقع همه توی اون جمع چهار نفره میدونستن، پس سرش رو با به نشونه موافقت تکون داد و گفت " برنامهاتون کی هست حالا... ؟ "
جین جوابشو داد " داریم به دو هفتهی دیگه فکر میکنیم ولی اگه دو هفته دیگه نشه دیگه حداکثر سه هفته دیگه. "
" اوکی، اونوقت چه کمکی از دست ما برمیاد؟ "
" خب...! میشه گلها رو تو بگیری؟ "
با اومدن اسم گلها به یاد پسر مو نارنجی افتاد و سریع پرسید " گلها...؟ "
" اره... میتونی جونگکوک رو هم با خودت بیاری؟ منکه فکر میکنم بتونی، مگه نه؟ "
جونگکوک دستش رو روی شونهی یونگی گذاشت و رو به جین و نامجون گفت " معلومه که میتونیم ما انجامش میدیم، مگه نه هیونگ؟ "
یونگی سعی کرد دست جونگکوک رو از روی شونهاش بندازه و در همون حال گفت " اره، اوکیه، ما حلش میکنیم. "
![](https://img.wattpad.com/cover/234794999-288-k915167.jpg)
YOU ARE READING
Roses & Guns / Sope (Translated)
Fanfiction(کامل شده) داستان کوتاه ترجمه شده از سپ یه گل فروش و یه سرباز و راهی که پشت سر میذارن تا به عشقشون ختم میشه به نظر من که شاید یکی از داستانایی از "سپ" باشه که خوشتون بیاد کاپلها : سپ ، نامجین