6th : Thinking

646 200 6
                                    

نزدیک خونه جونگ کوک بودند که جونگ کوک خواست چیزی بگه " اممممم... هیونگ ... "

یونگی متعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد.

جونگ کوک ناباورانه گفت " هیونگ تو واقعا باورت میشه نامجون هیونگ و جین هیونگ دارند به زودی ازدواج میکنند؟ "

یونگی گفت " خوب معلومه که باورم میشه ، اصلا به خاطر همین به اون گل فروشیه رفته بودیما ... "

جونگ کوک " اره اره ... میدونم اما باورم نمیشه ، یادته یه زمانی ما اصلا مطمئن نبودیم که اونا تا آخر میتونن با هم باشن چون ... چون خوب میدونی که شغلمون چجوریه ... ولی الان ، اونها کنار همن و ما داریم تدارکات عروشیون رو اماده میکنیم. "

به مردی که با یه لبخند بزرگ در حال رانندگی بود نگاه کرد و دوباره گفت " و من واقعا خیلی براشون خوشحالم "

یونگی همونجور که به جلوش نگاه می‌کرد بهش گفت " منم همینطور ، بیبی ... "

وقتی تقریبا ماشین جلوی خونه جونگ کوک رسید جونگ کوک پرسید " هیونگ فکر میکنی کی همچین اتفاقی یا یه چیزی شبیه همین اتفاق برای ما هم میوفته! "

واقعا این سوال رو نپرسید که جوابی بگیره، پس از ماشین پیاده شد و قبل از این که به داخل آپارتمانش بره برای پسر بزرگتر دست تکون داد و خداحافظی کرد.

♡♡♡

یونگی دوباره خودشو توی این موقیت پیدا کرد در حالی که صدای تلویزیون توی پس زمینه‌ی ذهنش میومد و شامش جلوش در حال سرد شدن بود ذهنش آشفته بود و داشت به اتفاقات اخیر و همچنین سوالی که برادر کوچیکترش ، جونگ کوک ، یکم پیش قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه مطرح کرده بود فکر میکرد.

و این سوالات مدام تو ذهنش میپیچید که " کی چنین اتفاقی براش میوفته؟ اصلا اتفاق میوفته؟ یا تا آخر عمرش بایر همینجور بمونه؟ "

افکارش رو پس زد و سعی کرد دوباره روی شام سرد شده‌اش و همزمان تلویزیون دیدنش تمرکز کنه هر چند که این تلویزیون لعنتی هم چیزی برای دیدن نداشت.

Roses & Guns / Sope (Translated)Where stories live. Discover now