بخش اول: نقشه ی حساب شده

173 7 3
                                    


هنک درحالی به شهر برگشت که نمیتونست  منی رو از ذهنش بیرون کنه. روزهای اول از دوری منی افسرده شد و بعد با خودش گفت که باید بره و هرطور شده اون رو پیدا کنه و تا ابد بدور از هیچ انسان مزاحمی باهم زندگی کنن....

منی تنها کسی بود که هنک رو برای خودش و بدون هیچ توقعی دوست داشت، بهش نشون داده بود که عشق واقعی چیه، بدور از انتظارات و ریاکاری ها.
حالا این نوبت هنک بود که عشقش رو به منی ثابت کنه، تصور زندگی بدون اون براش غیرممکن بود.

پدر هنک تو کشتی سازی کار می کرد. و چیزی که هنک نیاز داشت یک کشتی بود، نه یک کشتی معمولی، بلکه یک کشتی با امکانات کامل، وسیله ای که قرار بود باهاش به سفر بدون بازگشتی  بره، کشتی که قرار بود داخلش، لحظات خوشی رو با منی سپری کنه، اقیانوس گردی و برگشتن به جزیره ی کوچیکی که قرار بود تا ابد خونه شون باشه.

هنک می دونست که منی می تونه تنهایی دووم بیاره، خیالش جمع بود. برای همین با دقت شروع کرد به ریختن برنامه ای که به منی برسه و برای این کار عجله به خرج نداد. اون وانمود کرد که می خواد همراه پدرش کار کنه و از این طریق وارد شرکت کشتی سازی شد. اونجا مسئولیت ساخت یک قایق برای یک مشتری رو به عهده گرفت. ولی درواقع قصد دزدیدن اون رو داشت.... هنک هرروز ساعت ها کار می کرد تا قایق بی نقصی بسازه، و بالاخره روز موعود فرا رسید...

هنک قایق رو کامل کرد و تمام لوازمی که برای سفرش نیاز داشت آماده کرد. شب بدون اجازه وارد کارخونه شد و می خواست با قایق فرار کنه. توی کابین بود که یک صدایی شنید، برگشت و پشت سرش اسمیت رو دید.

اسمیت یکی از کارکنای بدعنق و بدذات کارخونه بود که همیشه هنک رو دست می انداخت. تو مدتی که هنک تو اون کارخونه کار می کرد، یک سری شایعه هایی  پیچیده بود که اسمیت همجنس گراست و به هنک چشم داره، برای همون همیشه دستش میندازه، می خواد یک جوری توجه هنک رو به خودش جلب کنه. اما هنک بدون توجه به شایعه های اطرافش، ذهنش رو روی هدفش و رسیدن به منی متمرکز کرده بود....

حالا امشب، درست وقت فرار، بعد این همه سختی، سرو کله ی اسمیت تو کابین کشتی هنک پیدا شده بود، اسمیت هیکل درشت و قد بلندی داشت. یک نیشخند پلید هم همیشه رو لباش بود، طوری که آدم تو نگاه اول، ازش متنفر میشد.

امشب اسمیت یک شلوار جین با بلوز مردانه ی آستین کوتاهی پوشیده بود که اصلا بهم نمیومدن. موهای کم پشتش رو آب شونه کرده بود و چشمای آبی کمرنگش داشتن با درخشش خاصی هنک رو وارسی می کردن.

هنک با دیدن اسمیت حسابی جا خورد و آب دهنشو قورت داد، درحالی که نفس هاش بریده بریده شده بودن، گفت:« اوه اسمیت! اینجا چی کار می کنی؟ »

اسمیت همچنان پوزخند می زد، با یک لحن شیطنت آمیز گفت:«سوال منم همینه، هنک. تو خودت این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟»

هنک که دستپاچه شده بود، با مِن مِن گفت: «فردا روز تحویل این کشتی به مشتریه، یکم کارای ناقص داشت و اینکه اومدم چک کنم ببینم همه‌چیز مرتبه یا نه...حالا تو بگو اینجا چیکارداری؟»

هنک دوباره آب دهنش رو قورت داد.
اسمیت دو قدم آروم به سمت هنک اومد و گفت:« امدم دنبال تو، هنک»

هنک یک قدم با احتیاط عقب رفت و گفت:«دنبال من؟ کاری داشتی؟»

اسمیت گفت:« هنک، دیگه بازی بسه، میدونم که می دونی. تا کی می خوای خودتو به اون راه بزنی؟می دونی که دوستت دارم و فک کردم امشب وقتشه که قایم باشک بازی رو بذاریم کنار و باهم روراست باشیم، دوس نداری امشب باهم-»

هنک که از شدت تعجب شاخ دراورده بود، حرف اسمیت رو قطع کرد و گفت:« صبر کن،صبر کن بینم. نمی فهمم راجع به کدوم بازی حرف می زنی؟ تو با خودت چی فکر کردی!؟»

اسمیت که بنظر میومد از کوره در رفته، با قدم های تند به سمت هنک اومد و دستش رو محکم گرفت و به دیوار کابین چسبوند و همونجا نگهش داشت.

هنک شوکه شده بود، نمیدونست چیکار کنه، گفت:« اسمیت خواهش می کنم این بازی رو تمومش کن‌‌.»

اسمیت دوباره نیشخند زد و گفت:« اتفاقا قصد منم همینه، خیلی انتظار همچین شبی رو کشیدم، نمیتونی تصور کنی که چقد برام  سخت  بود که هی دوروبرم بپلکی  و نتونم لمست نکنم.» اسمیت اینو گفت و با یک بازی تنومندش همچنان هنک رو به دیوار کابین چسبونده بود و با دست دیگش اروم صورت و گونه ی اون رو نوازش کرد. هنک می خواست فریاد بزنه، اما نمیتونست، اگه کسی میفهمید اونجاست ، از کار اخراج می شد و تمام زحماتش به باد می رفت، از طرفی هیچ کس اون وقت شب اونجا نبود که به دادش برسه، پس فریاد زدن دردی رو علاج نمی کرد....

پایان بخش اول

 Swiss Army Man (Finding Manny) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora