بخش سوم: فرار(۲)

25 3 1
                                    


  دست هنک انگار رو هوا خشک شده بود، نمی تونس تکونش بده، نمیتونست آچار رو رو سر اسمیت فرودبیاره. عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود، حس می کرد تی شرتش رو با چسب سرد روی پوستش چسبوندن.

چشماشو بست، و زیر لب خدا خدا می کرد که از این وضعیت خلاص شه. به محض بسته شدن چشمهاش، منی رو رو به روش دید که داشت می گفت:« هنک، خونه چیه؟» این اولین سوالی بود که منی درباره ی زندگی آدم ها از هنک پرسیده بود و هنک سعی کرده بود با طعم ته مونده های پاکت پفک و لیس زدن انگشت های پفکی بدور از چشم مامان، مفهوم خونه رو برای منی تداعی کنه.

باید به هر قیمتی شده خودش رو به منی می رسوند، همین فکر اجازه داد دستش به طور خودکار تکون بخوره و آچار فرانسه محکم روی بازوی راست اسمیت فرود بیاد، اسمیت از درد فریاد بزنه و از هنک فاصله بگیره، بازوی راستش رو بگیره و به خودش بپیچه.

هنک با چشمهای از حدقه بیرون زده و فک طاق باز  و آچار به دست همونجا ایستاد، یهو به خودش اومد، چشماش رو با آستینش پاک کرد، آچار رو با ترس و لرز  روی زمین انداخت و نفس نفس زنان گفت «متاسفم!» و پا به فرار گذاشت.

اسمیت که روی زانوهاش نشسته بود و بازوشو گرفته بود، با چهره ی درهم کشیده ای، گفت:« می کشمت آشغال عوضی!»

هنک به پشت سر نگاه نکرد، داشت از کابین خارج می شد که صدای شلیک شنید. برگشت و دید که اسمیت از جاش بلند شده و هفت تیر به دست دنبالشه، قلب هنک فروریخت. با خودش فکر کرد«لعنت به قانون آزادی حق حمل اسلحه!»

از کابین بیرون اومد و کم مونده بود  از قایق بیرون بره که همون موقع دوتا از دربان های کارخونه رو دید که داشتن به سمت کشتی میومدن، حتما صدای شلیک رو شنیده بودن!

هنک راه فراری نداشت، نمیتونس خودش رو لو بده. اگه می رفت و از دربان ها کمک می خواست دیگه هیچوقت نمیتونست به منی برسه. کابین رو دور زد و پهنون شد.

اسمیت حالا از کابین بیرون اومده بود و دنبال هنک می گشت، دربان ها هم داشتن نزدیک میشدن، اونا اسمیت رو روی عرشه دیدن. سوت زدن و یکیشون گفت:«هوی! تامسون! اونجا چه خبره؟؟ از دور صدای شلیک شنیدیم؟ از جات تکون نخور!» اسمیت از شدت عصبانیت و درد داد زد و به زمین و زمان لعنت فرستاد.

اگه هنک تا چند دقیقه ی دیگه فرار نمی کرد، حتما گیرش مینداختن، اونها سه نفر بودن و قایق هم اونقدرا بزرگ نبود، میتونستن در عرض چند دقیقه پیداش کنن. هنک باید خطر می کرد، باید دلو به دریا میزد و این کار رو هم کرد!

هنک از پشت قایق به اقیانوس سیاه و آسمون شب نگاه کرد، منی قبلا نجاتش داده بود، این بار هم به دادش می رسید. هنک پرید توی آب و دیگه چیزی نفهمید تا جایی که می تونست شنا کرد، نمیدونست تا کجا پیش رفته. سعی کرد با فکر کردن به منی به خودش انرژی بده.

اما عضله هاش کم کم داشتند به خواب می رفتن، انرژیشون تحلیل می رفت، هنک نفس نفس زد و ایستاد، چشماش رو باز کرد و دید که تاریکی اطرافش رو گرفته، به پشت روی آب شناور شد، ستاره ها رو تماشا کرد.تا حالاهمچین منظره ی قشنگی ندیده بود... . کم کم نفس هاش آروم شدن.

همون موقع حس کرد صدای شکافته شدن آب رو شنید، صدای امواج نبود، اقیانوس تو اون شب تابستونی آروم و ساکن بود، صدا مربوط به چیز دیگه ای میشد، شاید موجود دیگه ای. قلب هنک از فکردن به اون فروریخت.

پایان بخش سوم

 Swiss Army Man (Finding Manny) Where stories live. Discover now