بخش چهارم: موبی دیک

19 3 1
                                    


کوسه...کوسه...
هنک با خودش فکر کرد حتما یک کوسه داشت بهش نزدیک میشد، جرات نداشت تکون بخوره، یا اطراف رو نگاه کنه، فقط چشماش رو بست و همونجوری  به پشت معلق موند.

داشت ناامید میشد، هیچی خوب پیش نرفته بود: اول اسمیت، بعد رها شدن تو دل اقیانوس و حالا هم که قرار بود تیکه پاره بشه، اون هم توسط موجودی که بهش فوبیا داشت، تصور آرواره های کوسه و دندون های تیزش و اون چشمای سیاه گردش باعث شد دست و پای هنک شل بشن و کم کم زیر آب فرو بره.

زیر لب گفت:«دوست دارم منی، منو ببخش.»
هرلحظه منتظر بود که یک قسمت از بدنش کنده بشه، مقاومت نکرد، اجازه داد رها بشه.

برای آخرین بار به هلال ماه نگاه کرد، دیگه هیچوقت نمیتونست این صحنه رو ببینه، کم کم پرده ای از آب روشو پوشوند و هنک زیر پرده فرو رفت، چشماش رو باز نگه داشت و شبح ماه رو همچنان می دید، مثل این بود که از پشت شیشه ی مشجر به یک چراغ نگاه کنی.

همون لحظه حس کرد یک جسم لیز درشت و سفت زیر بدنش قرار گرفت، از ترس داد زد و آب وارد دهنش شد، انگار اون جسم داشت مثل جک ماشین، هنک رو به سطح آب بر می گردوند. هنک با خودش گفت حتما دست و پام قطع شده! اما نه!
هیچ دردی حس نمی کرد، روی آب اومد و جسم همچنان زیرش بود و داشت هنک رو رو سطح آب به جلو می روند.
هنک دستشو روی جسم گذاشت، لغزنده و سرد بود. به خودش جرات داد که سرشو بچرخونه و ببینه که چه وسیله ای زیرشه و با کمال تعجب خودش رو روی یک موجود عظیم الجثه ی سفید دید... یک وال سفید، نجات دهنده ی هنک، موبی دیک داستان او!

این بی نظیر بود، هنک با احتیاط بلند شد و نشست. باورش نمیشد، این دومین باری بود که  از شر اقیانوس وحشی خلاص شده بود.  یکبار منی به اون سواری داده بود و حالا این وال سفید، از کجا معلوم شاید دوست منی بود و از طرف اون برای نجات هنک اومده بود، شاید منی یک پری دریایی بود با قدرت های خارق العاده، مرد ابزاری چند منظوره!

این افکار باعث شدن لبخند روی لبهای هنک بشینه و از ته دل فریاد بزنه:« هییییی من زنده اممم، من زنده امممم،هووووو»

پنج دقیقه به همین منوال گذشت، وقتی کم کم این افکار از ذهنش محو‌ شدن، ترس دوباره بهش غلبه کرد، سکوت اقیانوس و صدای آبی که با حرکت این غول به وجود می اومد، وحشتناک بود.

هنک فکر کرد که واقعیت چیز دیگه ای بود: حتما این غول داشت هنک رو پیش دارو دسته اش می برد، حتما قرار بود یک لقمه ی چپش کنن، هنک چیز زیادی درمورد زندگی وال ها و تغذیه شون نمیدونست، و نمیخواست هم بدونه. تا الان که زنده مونده بود، ازین به بعد هم میموند.

خیلی خسته بود بعد اون مسافت طولانی که شنا کرده بود و اون همه استرس و وحشتی که بهش وارد شده بود، حس می کرد دیگه ساعت بدنش داره به خواب میره. روی وال دراز کشید و چشماشو بست.

وقتی بازشون کرد، صبح شده بود، نمیدونست ساعت چنده ولی معلوم بود که صبح زوده چون خورشید تازه داشت طلوع می کرد. هنک به وال گفت:« هی! آقای وال، یا نمیدونم خانم وال-» ناخواسته سوالی تو ذهنش شکل گرفت: از کجا میفهمن یک وال نره یا ماده؟
نمیدونست. باید به محض دسترسی به اینترنت، اینو تو گوگل سرچ می کرد.

برای اینکه به وال توهین نکرده باشه، بهش گفت:« هی، رفیق! ممنون که دیشب نجاتم دادی...خودتم خوابیدی؟ استراحت کردی؟ ببخشید زیاد سوال می پرسم، اما تا کی قراره به راهت ادامه بدی؟ منی رو می شناسی؟ ما الان کجاییم؟ مقصد کجاست؟»

فایده ای نداشت، وال جواب نمی داد. تو همون لحظه هنک صدای قارو قوری شنید. حتما وال گرسنه ش بود. نه، صدای شکم خودش بود. با تردید گفت:« میدونم این ربطی به تو نداره ولی خیلی گشنمه، اگه میشد یک جایی پیدا بشه که غذا بخوریم... منظورم هردومونه، خیلی عالی میشد، جایی رو میشناسی؟»

وال بازم جواب نداد.

نیم ساعتِ بعد تو سکوت سپری شد، تا اینکه موبی دیک و هنک به قسمتی رسیدن که پر بود از ماهی های کوچیک. وال دهنش رو باز کرد تا آب و ماهی هارو یکجا قورت بده، برای این کار، کمی بیشتر تو آب فرو رفت و بدنش که حرکت می کرد، کم مونده بود هنک از روش  بیفته. هنک محکم دستاش رو باز کرد و از وال گرفت. کاش میشد خودش هم به همون راحتی غذا بخوره، دهنش رو باز کنه و غذاها یکجا فرو برن و همه رو باهم ببلعه.

کم کم داشت شب میشد، افتاب که غروب کرد، هنک یک ابر بزرگ سیاه رو توی آسمون دید. وقتی وسط اقیانوس رها باشین، ابرهای سیاه اصلا نشونه ی خوبی نیستن، اصلا!

پایان بخش چهارم.

 Swiss Army Man (Finding Manny) Where stories live. Discover now