بخش دوم: فرار (۱)

31 3 1
                                    


هنک سعی کرد بر احساس ترس و اضطرابش غلبه کنه، نباید اجازه میداد کنترل اوضاع از دستش خارج بشه، باید فکر می کرد، فکر، فکر...

وضعیت فعلی رو بررسی کرد، اسمیت یک سرو گردن ازش بلند تر بود، به علاوه اونقدر قوی و چهارشونه بود که هنک لاغرمردنی از عهده ی جدا کردنش برنیاد، پس درگیری فایده ای نداشت.باید از یک راه دیگه وارد عمل میشد، بهترین راه وانمود کردن بود! وانمود کردن به اینکه اون هم نسبت به اسمیت احساس متقابل داره. اگه موفق میشد اسمیت رو خام کنه و حالت دفاعی اونو از بین ببره، شاید می تونست راهی برای نجات ازین مخمصه پیدا کنه..‌‌‌‌‌. ‌.

با این فکر، هنک اجازه داد اسمیت لبهاشو به صورت اون نزدیک کنه، اما قبل اینکه لبهای اسمیت صورتشو لمس کنن،  گفت:« باشه اسمیت، حق با تویه، من هم همیشه یک احساسی نسبت بهت داشتم، اما می ترسیدم که آدمی مثل تو فقط به چشم یک موش کثیف لاغر مردنی به من نگاه کنه، می ترسیدم احساساتمو بروز بدم-»

اسمیت لبخند زد، اینبار لبخندی حاکی از رضایت، گفت:« هنک، فقط باید بهم می گفتی، همین! اما عیبی نداره حالا هم دیر نشده و هردوی ما اینجاییم، فقط ما دوتا، توی این کشتی لوکس...»

هنک به حرفهای اون گوش نمی کرد داشت زیرچشمی دور و بر رو بررسی می کرد، که تو همون موقع چمش به محفظه ی پشت سر اسمیت افتاد، درواقع محفظه رو کامل نمی دید، اما می دونست که اونجاست، محفظه ی لوازم و ابزار یدکی، بهرحال این قایقی ای بود که خود هنک  ساخته بود.

فقط اگه میتونست دستش رو به اون محفظه برسونه و درش رو باز کنه، شاید راه فراری به روش باز میشد. اما باز کردن اون محفظه و برداشتن  ابزارهای داخلش، به همون اندازه که ممکن بود مفید باشه، خطرناک هم بود، اگه قضیه برعکس میشد و اسمیت دستش به ابزارها می رسید، چی؟ اونوقت هنک باید از زندگی خداحافظی می کرد. بهر حال حتی اگه خود هنک هم میتونست ابزارهارو برداره، فکر اینکه بخواد به اسمیت صدمه بزنه، حتی یک خراش کوچیک، باعث شد از وحشت موهای تنش راست شه.

هنک تابحال آزارش به مورچه هم نرسیده بود..‌. باید چیکار می کرد؟  فرصت زیادی نداشت.

اسمیت همچنان داشت صحبت می کرد:«- هنک،  تاحالا منو تصور کردی ؟ منظورم تو فانتزی هاته.»

هنک با لحظه ای درنگ گفت:« آ... آره...مگه میشه تصورت نکرده باشم...من دوس داشتم که اینجوری باهم باشیم.» به محض گفتن این جمله، اسمیت رو به عقب هل داد و پشت اسمیت به محفظه ی ابزارآلات خورد، هنک انگشت اشاره ی دست راستش  رو آروم روی لبهای اسمیت کشید( وضعیت منزجر کننده ای بود، اما باید تحمل می کرد) و زیر لب گفت:«ششششش..»

اسمیت چشماش رو بست، و دست راستش رو به سمت لای پاهای هنک برد، هنک می خواست فریاد بزنه اما چیزی نگفت و در عوض آروم با دست چپش در محفظه رو باز کرد، در صدای تق آرومی داد ، اما اسمیت مست تر از اونی بود که متوجه اون صدا بشه. هنک اسمیت رو با دست راست به خودش نزدیک تر کرد و اسمیت سرش رو خم کرد و شروع کرد به نوازش گردن هنک، همون موقع هنک تونست با دست چپش یک آچار فرانسه رو آروم از توی محفظه بیرون بکشه و به بالای سر اسمیت بیاره.

پایان بخش دوم

 Swiss Army Man (Finding Manny) Where stories live. Discover now