eight

96 19 14
                                    

چ… چی؟ تهیونگ داشت بابا می شد؟!
اون دنیایی که با دیدن اشکای تهیونگ خراب شده بود و الان جونگ کوک با امید اومده بود تا بازسازیش کنه ،خرابه هاش رو آب برد...
شوکه شده بود اما تهیونگ رو به طرف خودش کشید و بغل کرد تا خودش همه چیز رو تعریف کنه
تهیونگ سرش رو به سینه ی جونگکوک فشار داد و هق هق کرد
- اون میگه من دارم بابا میشم!... میگه میخواد به مردم بگه از من بارداره ولی من اصلا باهاش رابطه ندارم!
جونگکوک کمر تهیونگ رو نوازش میکردو تهیونگ گریه!
- این همه سختی کشیدم که بابام ازم راضی باشه ولی اینجوری همه چی خراب میشه! بابام ازم ناامید میشه...بهم بگو ...بهم بگو که بابام باورش نمی کنه...
از جونگکوک خواهش کرد و جونگکوک جواب داد:
- باورش نمیکنه...من نمیزارم باورش کنه!...
کلی سوال توی سر جونگکوک ایجاد شده بود اما الان وقت گشتن دنبال جواب نبود...
از جاش بلند شد و تهیونگ رو برداید استایل بغل کرد
سبک تر از چیزی بود که جونگکوک فکرشو میکرد
به پارکینگ رفتن
در ماشین رو به سختی باز کرد و  تهیونگ رو روی صندلی جلو نشوند و کمربندشو بست
خودش هم سوار شد و به سمت رود هان راه افتاد
پ.ن: لوکیشن دقیقی ندارم که بهتون بگم اما شما ساحل و دریا تصور کنید
ماشینو گوشه‌ای نگه داشت و پیاده شد
تهیونگ اینقدر گریه کرده بود که خوابش برده بود
همین خواب کوتاه کمک کرد تا مستی کمی از سرش بپره اما هنوزم گیج بود
جونگ کوک یه بطری آب معدنی به دستش داد تا صورتشو بشوره، کمی بهتر شه و بعد هر دو توی ساحل قدم زدن
ماه کامل توی آسمون ، ساحل ، صدای دریا ، باد خنک و تهیونگ و جونگکوک
شاید امشب شب شب خوبی می شد اگه اوضاع تهیونگ اینجوری نبود!
جونگ کوک کفششو در آورد و پاهاش شن های ساحل رو لمس کردن
رو به دریا نشست و به تهیونگ هم اشاره کرد تا همینکارو انجام بده
واقعاً تصمیم داشت به تهیونگ کمک کنه اما بدون حرف زدن که نمیتونست...
پس خودش سر بحث رو باز کرد:
- شاید باورت نشه ولی منم گاهی وقتا به یه زندگی معمولی و شیرین فکر می کنم... دور و وریام که اتفاقا زیادم هستن فکر میکنن من احساس ندارم ولی حتی من بی احساسم با امید زنده ام ... امید به یه زندگی که توش منم خانواده داشته باشم...بهم اهمیت بدن و بهشون اهمیت بدم ...(با دست به دریا اشاره کرد) دریا رو ببین... نگاه کردن بهش، شنیدن صداش، بهم آرامش میده... با خودم فکر می کنم اگه منم یه روزی بچه دار شم اسم بچمو میزارم دریا تا شاید اون شبیه من نشه... یه دریا باشه! بی انتها... زندگی ببخشه اما اگه حریم شو زیر پا گذاشتن زندگیشونو بگیره... از عصبانیتش همه بترسن و از آرامشش لذت ببرن... به نظرم اینجوری زندگیش زیبا میشه!...(برگشت و به چشمای تهیونگ نگاه کرد) میدونی بار اولی که دیدمت تو ذهنم به چی تشبیهت کردم؟
به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ سری به نشونه منفی تکون داد
دوباره به دریا خیره شد و ادامه داد:
- چشمات به نظرم یه دریای سیاه و بی انتها بودن... به همون اندازه آرامش بخش و نفس گیر!...
چشمای تهیونگ برقی از شادی زدن
خسته شده بود از این همه ماسک زدن به صورتش... اونم آدم بود
دل داشت و دلش گاهی میگرفت...
حالا که جونگکوک همه چی رو صادقانه بهش گفته بود اونم میتونست کمی صداقت در مقابلش به خرج بده... اینجوری شاید خودشم کمی احساس بهتر پیدا میکرد
- تو بچگیم ، یه ادم هنرمند و احساساتی بودم...خانواده خوبی هم داشتم... پدرم صاحب یه شرکت بود منم عاشقش بودم اما هیچی اونجوری که من میخواستم پیش نمی رفت ... من به عکاسی علاقه داشتم اما بابام یه مدیر می خواست!... همیشه تمام تلاشمو کردم تا راضی نگهش دارم اما هیچ وقت براش یه پسر کامل نبودم...علاقه و احساس خودمو مخفی نگه می‌داشتم تا بابام خوشحال باشه!... جیمین صمیمی‌ترین دوستم بود ...  به یه مدرسه می رفتیم ... باهم وقت میگذروندیم و تقریبا با هم زندگی میکردم وقتی جیمین مدل شد و فشار روحی و جسمی زیادی رو تحمل میکرد من هیچوقت تنهاش نذاشتم اما کم کم فهمیدم که داره تغییر میکنه... دیگه اون جیمینی که من میشناختم نبود... افسرده شده بود و دائم با خرابکاریاش به خودش و دیگران اسیب میزد!...حالا جیمینم اضافه شده بود به یکی از مشکلات بی شمارم... این چند وقت پیشم که موضوع قرار گذاشتن پیش اومد و به دروغ به همه گفت که ما با هم قرار میزاریم!.. من چیکار میتونستم بکنم؟ جیمین واسم مهم بود... نمی‌خواستم باعثِ بدتر شدنش شم... بابامم راضی بود که ما با هم باشیم...اون الان فکر میکنه من با تو به جیمین خیانت کردم و ازم عصبانیه!... مطمئنم که اگه جیمین حامله باشه منو مجبور میکنه باهاش ازدواج کنم...اما نیست و منم نمی کنم!... از طرفی اگه حقیقتو بفهمه بدتره چون من بهش حقیقتو نگفتم... دارم دیوونه میشم!... از دست جیمین ناراحتم اما هنوز دوسش دارم!..
حرف میزد و اشک میریخت
دلیل خوشحالی جونگکوک از تنها بودنش همین بود...کسی وجود نداشت تا ناراحتش کنه
جونگکوک:
- میشه یه چیزی ازت بخوام؟
- چی؟
- میشه اون پرسونا رو از صورتت برداری ؟
پ.ن: در مورد پرسونا بهتون توضیح میدم آخر پارت
-  نمیتونم...
جونگکوک:
- هرموقع که بخوای اون پرسونا رو از صورتت برمیداری و منم تا اون موقع کنارتم...
سر تهیونگو به شونه خودش تکیه داد
تهیونگ دیگه هیچ حسی نداشت ... واقعاً سبک شده بود... همون موقع یه ستاره دنباله دار از وسط آسمون رد شد
جونگ کوک:
- وقتی مردم ستاره ی دنباله دار میبینن، آررزو میکنن. تو عم یه آرزو بکن.
+ تو نمیکنی؟
- امتحانش ضرری نداره
درسته! امتحانش ضرری نداشت اما جوابش مشخص بود"تو این دنیا آرزو کردن فایده ای نداره چون اونا خود به خود برآورده نمیشن"
هردو چشماشونو بستن و هرکدوم تو دلش آرزویی کرد
تهیونگ:
- چه آرزویی کردی؟
- آرزو کردم که اگه خدا واقعا وجود داره، خودش ظهور کنه و بگه هدفش از خلقت من چی بوده؟!
- مسخره بازی در نیار! راستشو بگو
-عامم... اگه نخوام بگم چی؟
معلومه که نمیخواست بگه از ته دلش اونو آرزو کرده بود!
- هیچی نمیشه فقط منم بهت نمیگم ...
جونگکوک شونه ای بالا انداخت  و به دریا چشم دوخت
در صورتی که تمام فکرش پیش صاحب دریای سیاه خودش بود...
در مورد پرسونا بگم همون طور که می دونید یا ممکنه ندونید، بی تی اس آلبومی داره به نام پرسونا
حالا پرسونا چی هس اصن؟
پرسونا: نوعی ماسک دست ساز که فرد برای ایجاد نهایت تاثیرگذاری بر دیگران و همینطور برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود از خود ابداع می‌کند
جونگ کوک در واقع از تهیونگ خواست که اولویت اولش خودش باشه و خود واقعیشونو نشون بده (ego)

یه توضیحی راجع به بارداری جیمین بدم:
خب یکی از ژانرای این فف امپرگه
اما قبلا نگفتم چون خیلی باهاش سرو کاری نداریم

من این پارتو موقعی که خودم رفته بودم دریا نوشتم و فیوریت پارتمه  ”)
هدیه ی ویمینو که دیدم منم دلم خواست بهتون هدیه بدم
پس این پارت تقدیم به شما:)))
پیشاپیش هپی نیو یر ریدرای مسیحیم🎄
- Shadow

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 26, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

your perfumeWhere stories live. Discover now