One

175 32 0
                                    

با صدای زنگ گوشی لای چشماشو باز کرد.
یعنی کدوم آدم احمقی جرئت کرده بود خواب جئون جونگکوک رو به هم بریزه ؟
هرکی بود یا از جونش سیر شده بود یا به خوبی آقای جئون یا به قول خودش وولف (wolf)رو نمیشناخت وگرنه ابدا به خودش اجازه نمیداد صبح به این زودی بهش زنگ بزنه ! کلافه غلطی زد تا گوشیش رو از میز بغل تختش برداره که از تخت پرت شد پایین .
با داد بلندی که کشید پنجره های خونه لرزیدن :
- یااااااااع ! لعنتی ! این دیگه کدوم حرومزاده ایه ؟؟؟
به محض اینکه دستشو برد تا گوشی و برداره و جواب بده و حق اون طرف خطی و بزاره کف دستش، تماس قطع شد .
با خودش گفت :
- گور باباش...
دیگه امکان نداشت خوابش ببره .
تصمیم گرفت بره و یه دوش بگیره و زیر آب به این فکر کنه که چطور از اون شماره ی ناشناس که یه عالمه میس کال روی گوشیش انداخته بود ، انتقام خواب نازنینشو بگیره .
حولشو برداشت و وارد حموم کوچولوش شد .
خوشبختانه نیاز نبود راه زیاد ی رو تا حموم طی کنه چون تو یه سوئیت جمع و جور زندگی میکرد.
سرویس بهداشتی یه گوشه بود .گوشه ی دیگه، یه آشپزخونه
کوچیک و توی هال کوچیک،یه تخت و یه کمد و یه میز
کامپیوتر وجود داشت، که همه استفاده ای ازش میکرد . درسته خونش خیلی فضا نداشت اما به این معنا نبود که وضع مالی خوبی نداره!
هرچی باشه از بچگی کار کرده بود و اگه میخواست میتونست یه خونه ی بزرگ داشته باشه اما خودش اینجوری میپسندید . درهرصورت که تنها زندگی می کرد و احتیاجی به فضای بیشتر نداشت .
همون خونه ی کوچیک رو خیلی زیبا و البته مثل خودش خاص چیده بود .
همه چیز به رنگ نفش بود و رگه هایی از مشکی هم توش مشخص بود .
صحفه های گرامافون رو به دیوار چسبونده بود و حرف دابلیو (w) (مخفف کلمه ی وولف) رو درست کرده بود .
رو سقف *گرافیتی های بنفش و مشکی کشیده بود که فقط خودش معنیشونو میدونست و تقریبا همه جای خونه پر بود از عروسک!
البته نه هر عروسکی ! ِ عروسکا ی مشکی زشتی که تقر یبا باعث وحشت میشدن اما خوب به دکوراسون خونه میومدن .
و درآخر گیتار مشکیش که از نظر خودش گرانبها ترین شیء جهان بود.
از حموم اومد بیرون و مشغول پوشیدن لباساش شد .
طبق معمول از سرتاپا مشکی !
رفت تو آشپزخونه تا از تو یخچال شیر موز برداره که دوباره موبایلش زنگ خورد .
برش داشت .
بازم همون شماره ی ناشناس !
به دلیل مشخصی ازکسی که بهش زنگ زده بود بدش میومد.
جواب داد و با لحن تندی گفت :
- بله؟
صدای مردونه ی آشنایی از اون ور خط گفت :
- جئون جونگکوک؟
جونگکوک عصبی تر از قبل جواب داد :
- شما؟
- مشتری !
عجیب بود مشتریا که شماره ی جونگکوک رو نداشتن ! جونگکوک اطلاعات شخصیشو به غریبه ها نمیداد و مشتریا هم از طریق اینترنت باهاش در ارتباط بودن .
خیلی جدی پرسید :
- شماره ی منو از کی گرفتید؟

مرد خیلی خونسرد جواب داد :
- پدرت !
قضیه لحضه به لحظه جالب تر میشد .
پدرش شماره ی جونگکوکو داشت ؟پدرشو از کجا میشناخت؟اصن چرا با جونگکوک غیر رسمی حرف میزد ؟
مشکوک پرسید :
- میشه خودتونو درست معرفی کنید ؟
مرد کلافه پوفی کشید و گفت :
- واقعا نشناختی جونگکوک ؟ منم عموت ! جئون موبین . جونگکوک تازه مرد رو به خاطر آورد .شک کرده بود که آشناست ولی نفهمیده بود .
اما حالا قضیه جالب ترم شده بود . عمو؟ اصن نمیشد گفت عمو ! نه تنها عمو بلکه بقیه ی اعضای خانوادشم از وقتی به یاد داشت اونو نادیده میگرفتن .
حالا چیشده بود که به یادش افتاده بودن؟
پوزخند صداداری زد و با لحن تحقیر آمیزی گفت :
- دلیلی نمیبینم که شما رو به یاد بیارم !حالا بگید چ ی کارم داشتین؟
عموش دوباره خیلی سرد و محکم گفت:
- واست یه پیشنهاد داشتم !
- میشنوم .
- از پشت تلفن نه ! فردا ساعت 6 بیا به آدرسی که میگم و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت جونگکوک باشه تلفن رو قطع کرد .
جونگکوک هنوز تو شک بود و دنبال جواب سوال هاش توی ذهنش میگشت :
عموش چه کاری باهاش داشت؟ باید میرفت سرقرار؟ چرا باید میرفت؟ خوب برای این که بفهمه چیکارش داشت، باید میرفت سر قرار. موضوع مهمی بود چون مطمئناً چون برای هیچکدوم از اعضای خانوادش فرد مهمی حساب نمیشد که بخوان ببیننش . رفتنش هم که ضرری براش نداشت ، پس میرفت سرقرار . . .

your perfumeWhere stories live. Discover now