Part 01

2.8K 219 56
                                    

یونگی همون طور که تو کوچه باریک و تنگی راه میرفت گوشیشو از تو جیبش بیرون آورد و شماره نامجونو گرفت.

هدف مهم و جدیدی پیدا کرده بود و نمیخواست از دستش بده... باید سریع به نامجون خبر میداد.

گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کلاه هودی شو رو سرش قرار داد تا نم نم بارون به موهای خوش فرم و لختش نخوره.

بعد از شنیدن اولین صدای بوق کسی ضربه ای به سرش زد که بیهوش شد و آروم بدنش رو زمین افتاد.

در همین لحظه نامجون تماسو وصل کرد ولی کسی جز بارون نم نم و کوچه تاریک صداشو نشنید:«یونگی من الان وسط ماموریت مهمی هستم. بعدا خودم باهات تماس میگیرم.»

---------------------------------

جیمین در حالی که کتشو بیرون می آورد رو به رو هوسوک نشست و گفت:«خوش اومدی هوسوک!»

هوسوک پای چپشو رو پای راستش گذاشت و گفت:«ببخشید انگار بد موقع مزاحم شدم. این وقت شب هم کار میکنی؟»

جیمین در حالی که کتش رو روی میز جلوش میذاشت جواب داد:«بعضی وقتا... البته امشب کار سختی نداشتم. فقط میخواستم چند کیلو مواد رو برا کسی بفرستم.»

هوسوک "هومـ"ـی زیر لب گفت و در حالی که بلند میشد گفت:«جیمین همراهم بیا؛ یه چیز خاص برات آوردم.»

جیمین کنجکاو بهش نگا کرد. هوسوک به طرف دری که به حیاط عمارت وصل میشد رفت و گفت:«بیا دیگه!»

جیمین بلند شد و همراه هوسوک وارد حیاط عمارت بزرگ خودش شد.

هوسوک همون طور که به طرف ماشین سفید رنگ براقش میرفت با جیمین حرف میزد:«وقتی داشتم از آمریکا برمیگشتم با خودم گفتم باید یه چیزی بهتر از اون شرابای ناب برات بیارم؛ برا همین تا پامو تو سئول گذاشتم به افرادم دستور دادم که برات یه برده خفن پیدا کنن... و از اونجایی که میخواستم خاص باشه، برات از بار نخریدم»

وقتی که به ماشین رسید حرفشو قطع کرد. دستگیره در پشتی رو تو دستش گرفت ولی فشار نداد تا باز بشه و به حرفش ادامه داد:«اگه از بار میگرفتم همشون دست خورده بودن ولی من کسی رو میخواستم که دست خورده نباشه... تو اولین اربابشی!»

جیمین لبخندی زد و منتظر موند تا هوسوک درو باز کنه و برده جدیدشو ببینه.

هوسوک آروم در ماشین رو باز کرد و پسر بیهوشی که رو صندلی عقب دراز کشیده بود رو به جیمین نشون داد و گفت:«امیدوارم که مورد علاقه ات باشه!»

جیمین دستشو رو شونه هوسوک گذاشت و گفت:«هیونگ. وقتی دست نخورده اس یعنی مورد علاقمه... تو همیشه چیزای عالی میاری!»

هوسوک لبخندی زد ولی خیلی سریع با فکری که به ذهنش رسید لبخندش محو شد و با جدیت گفت:«زود به یکی بگو ببرتش داخل که الان به هوش میاد و داد و بی داد میکنه!»

Dark game - Se1Where stories live. Discover now