🍂part 07🍂

1.4K 457 221
                                    

آهنگ پیشنهادی: Train Wreck - James Arthur

***

چند روز از اولین باری که بکهیون رو با اون وضعیت، توی اون جزیره‌ی لعنت‌شده دیدم گذشته بود.
سعی میکردم بیشتر به حرفش بیارم، اما اون انگار زیاد مایل به حرف زدن نبود و فقط با جملات کوتاه جوابم رو میداد.
اما با این‌حال حاضر نبود ولم کنه برم. هرچند خودم هم قصدی برای رفتن نداشتم. چطور میتونستم دوباره ترکش کنم؟ اون هم وقتی انقدر سرد و بی‌روح و تنها بنظر میرسید..

اون پسر که توی چند روز اخیر به هیچ عنوان دستم رو رها نمیکرد و من رو با خودش به همه‌ جا میکشوند و درمقابل زامبی‌های دیگه ازم دفاع میکرد،
یه زامبیِ غمگین و تنها بنظر میرسید که با هربار دیدن نگاهش که چطور کنجکاوانه بعد از تنها شدنمون حالات چهره‌ام رو بررسی میکنه، قلبم جوری تیر میکشید که دلم میخواست دستم رو توی قفسه‌ی سینه‌م فرو کنم و از جا بکنمش.
نمیدونستم این حسم درسته یا فقط بخاطر اینه که تنها چیزی که از چهره‌ی بکهیونِ سابق به خاطر میاوردم، یه صورت غمگین و معصوم با مردمک‌های لرزون بود.

اون زامبی در طول روز دو وعده غذا میخورد. درواقع به سختی میتونستم روی اون دل و روده‌های چندشی که میخورد، اسم غذا بذارم... اما انگار کاملا متوجه بود که من وقتی در حین غذا خوردن میبینمش حالت تهوع میگیرم و چندبار عق میزنم، برای همین حس میکردم کاملا از سر لجبازی ظرف غذاش رو هربار مقابل من قرار میده و با زل زدن توی چشم‌هام اون تیکه گوشت‌ها رو میجوئه..!

کوله‌پشتیم رو که از زمان حبس شدنم توی اون قفس بزرگ گمش کرده بودم، پیدا کردم.
درواقع روز قبل وقتی داشتم از سر گرسنگی و با کلافگی دنبالش میگشتم، بکهیون به سمتم اومد و آستینم رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کلبه کشوند و وقتی با گیجی داشتم مسیر رفتنمون رو نگاه میکردم، با دیدن کوله‌ام پایین یکی از درختا آهی از سر ذوق‌زدگی کشیدم.

هنوز چندتا کنسرو و بیسکویت و بسته نودل توی کوله داشتم اما نمیدونستم تا چند روز قراره منو سیر کنن و من مجبور بودم برای جلوگیری از تموم شدنشون، روزی فقط یک وعده غذا بخورم. نمیخواستم به خوردن موجودات چندشی که جونگین ازشون حرف میزد حتی فکر کنم.

با یادآوری جونگین آهی کشیدم و خودم رو کنج قفسی که اینبار خودم با خواست خودم از ترس اون مرده‌های متحرک توش نشسته بودم، مچاله کردم.‌

دلم میخواست دوباره ببینمش. باید میدیدمش. نمیدونستم چی قراره بهش بگم و یا با دیدن بکهیون قراره چه واکنشی نشون بده... اما یه حسی بهم میگفت اون میتونه من رو از این سردرگمی نجات بده. شاید هم فقط دلم میخواست از فشار‌های روانی‌ای که تحتشون قرار داشتم، به اون پسر که به غیر از خودم تنها انسان اون جزیره بود پناه ببرم.
هرچند از واکنش بکهیون از دیدن جونگین هم میترسیدم. امکان داشت بخواد بهش حمله کنه. مطمئن نبودم که اون کنجکاویش فقط درمورد من بود یا قراره چنین واکنشی رو دربرابر جونگین هم نشون بده...
اما تنها چیزی که در اون لحظه میدونستم این بود که الان هنوز برای روبه‌رو شدن بکهیون و جونگین زود بود. من هنوز هم شناخت کافی از بکهیونِ جدید نداشتم.

ColdBreath🍂 [Completed]Where stories live. Discover now