گوشهی اتاق کوچیک کلبه نشسته بودم. تنها منبع نوری که باعث روشنایی اتاق میشد، باریکهای از نور خورشید بود که از لابهلای چوبهای کج و معوجی که تو ساختار دیوارای کلبه به کار رفته بود میتابید.
دست سالمم رو برای چندمین بار روی زخم بازوم فشار دادم. خونریزیش تقریبا بند اومده بود و من فقط امیدوار بودم که به این زودیها عفونت نکنه. اما از شدت خونریزی، چشمام گاهی سیاهی میرفت. با چشمهای بیحالم به بکهیون که بعد از کلی کوبوندن خودش به میلهها و غرش کردن به سمت مینهیوک، حالا با ناامیدی کنج اون قفس فلزی آروم گرفته بود نگاه کردم. زانوهاشو توی بغلش جمع کرده و به روبهروش زل زده بود. تو اون مدتی که هر سه نفرمون تو اتاق بودیم حتی لحظهای به من نگاه نکرد و من واقعا نگران بودم که اون زامبی من رو هم مقصر وضعیتی که واسش پیش اومده بود بدونه.
"بکهیونی..." آروم صداش زدم و به پوزخند مینهیوکی که به حالت عصبی تو طول اتاق راه میرفت توجهی نکردم.
اما بکهیون من رو کاملا نادیده گرفته بود و به حالت بیقراری خودش رو به جلو و عقب تکون میداد.
مشخص بود که چقدر عصبیه و من حدس میزدم اگه همین الان مینهیوک در قفس رو واسش باز کنه به هر دونفرمون حمله میکنه. ترسناک بود..."میخوای چیکار کنی؟" با لحن سرد و خستهای خطاب به مینهیوک که به طرز عجیبی از راه رفتن توی اتاق خسته نمیشد گفتم و اون پسر بالاخره از حرکت ایستاد.
"بهت که گفتم. فقط منتظر میمونیم که اونا بیان دنبالمون."
"کیا بیان دنبالمون؟" با گیجی و اخمی که بین ابروهام افتاده بود پرسیدم.
مینهیوک کلافه نفسش رو بیرون فرستاد؛
"چانیول بهت گفتم که اونا دنبال رهبر این موجودای وحشی میگردن برای یه سری آزمایشاتشون. منم واسه گرفتن بکهیون تا اینجا اومدم. به زودی قراره یه هلیکوپتر بیاد دنبالمون. تو هم از این وضعیت خلاص میشی. خوشحال نیستی؟"عضلات صورتم از شدت خشم داشت تکون میخورد و اگه وضعیت دستم اونطور نبود قطعا به سمتش حملهور میشدم...
"از چی خوشحال باشم عوضی؟ از اینکه میخوان بدن بکهیونو تیکه پاره کنن تا به آزمایشات کثیفشون ادامه بدن؟ فک کردی نمیدونم این ویروس لعنتی رو خودشون ساختن و به جون مردم بدبختِ این جزیره انداختن؟ این قفسای بزرگ ترسناک... اون تلههای کوفتی که توی جنگل هست...همهی اینا کار خودشونه نه؟ همهی این کثیف کاریها واسه اینه که بتونن کنجکاویها و کشفیات احمقانهشون رو پیش ببرن..."
نفس عمیقی کشیدم و به بکهیون اشاره کردم؛
"یه نگاه به اون بنداز! ببین چی به سرش اومده. اون بکهیون با پوست شیری رنگ و لبای سرخش و چشمای درخشانش کجاست؟ این چشمای سرد و خاکستریش چی میگن؟ رگههای بنفش روی صورت و گردنش و لبای کبودش چی میگن؟ اونا بکهیون و خیلی از آدمای دیگه رو نابود کردن و حالا دست از مردهی متحرکشونم نمیخوان بردارن؟ تموم این زامبیهایی که ما برای نجات جونمون داریم مثل حشرات موذی از بین میبریمشون یه زمانی مهمترین فرد زندگی آدمای اطرافشون بودن."
YOU ARE READING
ColdBreath🍂 [Completed]
Fanfictionنفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماهبانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصهای از داستان◇ شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته و چانیولی که یه زمان به بدترین شکل ممکن عشقِ اون پسر با لبخند درخشان و زیباش رو پس زده بود...