🍂part 14-15🍂END

3.1K 606 529
                                    

ساعت مچی‌ام رو مدتی می‌شد که گم کرده بودم و نمیدونستم دقیقا چه ساعتی از روزه، اما خورشید بالای آسمون به پوست روشن صورت و گردنش که همچنان رگه‌های صورتی خیلی کمرنگ روش دیده میشد، میتابید و من میتونستم لب‌های رنگ گرفته‌ و نیمه بازشو ببینم.

با وجود تابش مستقیم نور خوشید، همچنان باد سردی می‌وزید و بدن من رو که پوشش گرم و مناسبی نداشت میلرزوند.

بکهیون بعد از درد طاقت‌فرسایی که تحمل کرده بود حالا با فاصله‌ی نسبتا زیادی از من روی زمین نشسته، زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده و با چشم‌های خاکستری و بیحالش که سفیدی‌هاش به قرمزی میزد، به من خیره شده بود. انقدر توی یک ساعتِ گذشته از درد فریاد کشیده بود که مطمئن بودم صداش گرفته. بخاطر لرزشِ کم بدنش و جوری که خودش رو بغل گرفته بود میدونستم هنوز هم درد داره، اما خسته‌تر و بیحال‌تر از اونی بود که بتونه بازهم واکنشی به دردش نشون بده.

مدتی میشد که توی اون فاصله روبروی هم نشسته و به هم زل زده بودیم. میترسیدم بهش نزدیک شم... نگاهش در عین رنجور و دردمند بودن، هنوز کمی ترسناک بود. جوری بهم نگاه میکرد که انگار دلیل درد کشیدناش منم، اما...
مگه این یه حقیقتِ لعنتی نبود؟ دلیل تک تک درداش دقیقا خود عوضیم بودم.

آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم کمی شجاعت به خرج بدم. خودم رو آروم روی زمین به سمتش کشیدم. اول کمی به نگاه کردنش ادامه داد و وقتی متوجه شد قصد دارم بیشتر بهش نزدیک شم، بدنش تکونی خورد و لب بالاییش رو به حالت عصبی بالا برد و سعی کرد دندون‌های نیشش رو بهم نشون بده...

ترسیده بود، مثل گربه‌ی وحشی اما آسیب دیده‌ای که با بی‌اعتمادی به آدمای دور و برش فیف میکنه و نمیذاره نزدیکش شن.

"بکهیونی... نترس. کاریت ندارم. دیگه بهت دست نمیزنم، قول میدم. فقط...فقط بذار یه چیزی رو چک کنم... باشه؟"

درحالیکه همچنان داشتم با احتیاط نزدیکش میشدم، با ملایم‌ترین لحن ممکن گفتم اما اون اینبار خودش رو عقب‌تر کشید. با کارش سر جام متوقف شدم و نفسم رو کلافه بیرون فرستادم؛
"بکهیون تو دیگه زامبی نیستی. تو الان یه انسانی، مثل من. دستاتو نگاه کن! دیگه مثل قبل کبود نیستن. صورتت و لبات رنگ طبیعی گرفتن. تو برگشتی بکهیون! لطفا بذار دمای بدنتو چک کنم...قسم میخورم که نمیخوام بهت آسیب بزنم. تو گفتی بهم اعتماد داری، نداری؟" با درموندگی گفتم و منتظر جوابش موندم.

لب‌هاشو روی هم فشرد و به خیره نگاه کردنش به من ادامه داد. وقتی چند ثانیه‌ی طولانی واکنشی ازش ندیدم، دوباره خودم رو با تردید جلو کشیدم.
بالاخره بهم اجازه داده بود با فاصله‌ی نزدیک‌تری ازش مقابلش بشینم. دستمو آروم بالا اوردم و به صورتش نزدیک کردم. فکر کرد دوباره میخوام لمسش کنم، سرش رو عقب کشید و ابروهای کوتاهش توی هم فرو رفتن.

ColdBreath🍂 [Completed]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu