اونهایی که عقب تر حرکت میکردن، به نسبت درشت هیکل تر و بلندتر بنظر میرسیدن و طرز راه رفتنشون هیچ تفاوتی با زامبی های دیگه نداشت. چهره هاشون هم به اندازه ای وحشتناک بود که من نتونستم بیشتر از اون توی چشم هاشون زل بزنم.
اما رهبرشون... اون قدش کوتاه تر بود. اندام کوچک تری داشت.
قدم هاش نامتعادل بود ولی نه به اندازه ی بقیه.
یه بافت سفیدِ کهنه و خونی به تن داشت.
دور چشم های به رنگِ یَخش یه هاله ی قرمز رنگ داشت.
تمام رگ های صورتش از زیر پوست نازکش کاملا در معرض دید قرار داشت و باعث شده بود صورتش به طرز وحشتناکی با رگه های قرمزِ تیره پوشیده بشه.
مثل بقیه ی زامبی ها یک جفت لبِ کاملا کبود داشت که ازشون کمی خون سرازیر شده بود...
و اون، رهبر تمام این زامبی ها بود.
اون رهبر با اون چشم های یخی، بکهیون بود!بکهیونِ من!
***
به محض شناختنش، بدنم لرز شوکهای رفت و معجزه بود که تونستم خودم رو کنترل کنم تا با زانوهای سست شدهام روی زمین نیافتم...
پسر معصوم و زیبایی که یه زمانی برای داشتنم التماس میکرد، حالا با اون چهرهی دلهره آور و خونیش مقابلم ایستاده بود و هر لحظه امکان داشت تصمیم بگیره که من رو بخوره!نمیدونستم لرزش عصبیای که بدنم گرفته از چشم اونها غیرعادی بود یا نه، ولی بهرحال من نمیتونستم کنترلش کنم.
نگاه یخیش به رو به رو بود و همچنان با دستهی همراهش داشتن نزدیک میشدن. وقتی به فاصلهی چند قدمیم رسیدن کاملا متوجه شدم که بقیهی زامبیهای اطرافم چطور پراکنده شدن و هر کدوم به یک سمت رفتن تا راه رو برای اون دستهی مهم باز کنن اما من... پاهام قفل کرده بود...
انگار کسی اونها رو به زمین میخ کرده بود و من حتی یک سانت هم نمیتونستم تکون بخورم.قدم های نامتعادل و سستشون رو توی فاصلهی حدودا یک متری من متوقف کردن و میدونستم که دلیلشون من بودم، یک مانع که سر راهشون ایستاده بود.
صدای زامبی های پشت سرش بلند شده بود و حالا داشتن با حالت عصبیای غرش میکردن، اما اون...با همون بدنِ لرزون و سستش، و با همون چشم های جهنمیاش به من زل زده بود.
هیچ چاره ای جز اینکه من هم متقابلا به چشمهاش خیره بشم نداشتم.
نگاه ترسناکش رو آروم از صورت تا پاهام کشوند و انگار داشت سر و وضع خونیام رو چک میکرد.
پنهانی آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم ترسم رو پشت نقاب بیحسی پنهان کنم.بعد از بررسیِ هولناکش قدمی به سمتم برداشت و به همراهش مردههای پشت سرش هم جلو اومدن... و من اینبار فقط تمام انرژیام رو به پاهام منتقل کردم تا اونها رو ثابت سر جام نگه دارم و عقب نرم.
حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود، با فاصلهی شاید ۳۰سانتیمتری! قد کوتاهش باعث میشد سرش رو کمی بالا بگیره و مردمکهای یخیش صاف توی چشمهام زل زده بود. سرش رو به سمت گردنش خم کرد و من تونستم صدای تق تقِ مفصلهای گردنش رو بشنوم...لعنت. حتی اون صدا هم از نظرم هولناک بود.
YOU ARE READING
ColdBreath🍂 [Completed]
Fanfictionنفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماهبانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصهای از داستان◇ شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته و چانیولی که یه زمان به بدترین شکل ممکن عشقِ اون پسر با لبخند درخشان و زیباش رو پس زده بود...