بدون اینکه قادر باشم ذرهای از جام تکون بخورم با چشمهای وحشتزدهام به اون زامبی که حالا به آرومی داشت از سر جاش بلند میشد، خیره شده بودم. احمقانه دلم میخواست فکر کنم دارم اشتباه میبینم، اما چشمهای خاکستریاش و رگههای بنفش روی صورتش بشدت ترسناکش کرده بود و دلم میخواست از شدت بیچارگی همون جا خودم رو دفن کنم.
"جو...جونگین..." با لکنت دوباره صداش زدم اما اون با اندام نامتعادلش حالا دقیقا مقابلم با چند متر فاصله ایستاده بود و با نگاهی شبیه به نگاه یه شکارچی به شکارش، به من خیره شده بود.
"لعنت بهت! جونگین تو که خوب بلد بودی از خودت محافظت کنی. این همه ادعا داشتی، پس چی شد؟ این چه قیافهایه به خودت گرفتی لعنتی؟ میخوای بهم حمله کنی؟!" مثل دیوونهها سرش داد زدم و به موهام چنگ انداختم.
جونگین علاوه بر دوست، تنها امید من برای برگشت بود و حالا تنها چیزی که از اون شخص روبهروم قرار داشت، یه زامبیِ دیگه بود...
وقتی یه قدم به سمتم برداشت بدنم لرزی رفت و خودم رو عقب کشیدم. صداهای هولناکی از گلوش خارج میشد و توی راه رفتن تلوتلو میخورد. یکی از پاچههای شلوارش پاره شده بود، انگار اون موجودات لعنتی پاش رو گاز گرفته بودن.
دوباره نگاهی به صورت ترسناکش انداختم. دلم میخواست به سرعت فرار کنم اما پاهام از شدت بهت، بیحس شده بود و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که قدم قدم خودم رو عقب بکشم."بک...بکهیون..." با صدایی لرزون، زامبیای که میدونستم با کمی فاصله ازمون ایستاده و داره نگاهمون میکنه رو صدا زدم اما هیچ جوابی ازش نگرفتم. سکوتِ بکهیون حتی بیشتر بهم استرس میداد.
با قدم بعدیش دوباره عقب رفتم. صداهایی که از گلوش خارج میشد با هر قدمی که به عقب برمیداشتم بلندتر و ترسناکتر میشد. انگار داشتم با فرارم عصبانیاش میکردم.
فقط یه قدم دیگه از من کافی بود تا کاملا از کوره در بره و به سمتم حمله کنه. با دو بهم نزدیک شد و من هم بلافاصله با وحشت و ضربان قلبی که توی دهانم میزد شروع به دویدن کردم.
اما فقط تونستم چند متر بدوئم و بعد، پشت لباسم توسط جونگین چنگ زده شد.ترسیده بودم اما نباید مثل بیعرضهها رفتار میکردم... به سمتش برگشتم و طبق چیزی که مینهیوک قبلا گفته بود به سرعت با دو دستم گلوی اون زامبی رو گرفتم و فشار دادم.
این کارم نتیجه داد. چهرهاش ناگهانی حالت مبهمی به خودش گرفت و دستهاش بیحرکت کنار بدنش افتاد.آب دهانم رو قورت دادم و بدون نگاه کردن به چشمهای ترسناکی که به من دوخته شده بود عقب عقب حرکت کردم و اون رو دنبال خودم کشوندم.
"بکهیون!!" داد زدم و سرم رو به پشت سرم چرخوندم. همونجا بود. با چند متر فاصله از من ایستاده بود و تماشام میکرد.
"بکهیون تو باید اونو کنترل کنی!"
با صدای بلند گفتم و بکهیون بعد از چند ثانیه، قدمی به عقب برداشت؛
"نمی...تونم."
![](https://img.wattpad.com/cover/230467267-288-k449834.jpg)
YOU ARE READING
ColdBreath🍂 [Completed]
Fanfictionنفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماهبانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصهای از داستان◇ شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته و چانیولی که یه زمان به بدترین شکل ممکن عشقِ اون پسر با لبخند درخشان و زیباش رو پس زده بود...