🍂part 02🍂

1.9K 546 134
                                    

سلام^^ دیدین چه زود اومدم؟

اول اینکه ووت یادتون نره♡
دوم اینکه: من راستش تو گوگل سرچ کردم و متوجه شدم باید این فیک تو دسته بندی داستانای ترسناک قرار بگیره. حتی اگه از نظرتون ترسناک نباشه.
برای همین ژانرشو تغییر دادم خواستم در جریان باشین.🚶‍♀️

🍂🍂🍂

"الو چانیول؟ چی شده؟" صدای خواب آلود دونگهه رو شنیدم.
"هیونگ...من کنار دریاچه ام."
"چی؟!" از صداش مشخص بود که هنوز گیج میزنه ولی بلافاصله بعد از درک حرفم بلند تر گفت:
"چانیولا چرا زودتر بهم خبر ندادی؟الان دیروقته چطوری میخوای..."
بعد از یه نفس عمیق حرفش رو قطع کردم:
"وقت ندارم هیونگ،کیونگسو فردا صبح برمیگرده. نمیخوام باهاش بحث کنم. ببخشید از خواب بیدارت کردم ولی لطفا زود بیا چون من به اون قایق نیاز دارم. هزینه اش رو هم که یک ماه پیش پرداخت کردم."
"پسر مگه مشکل من پوله؟ الان تو این ساعت و تاریکی هوا میخوای چه غلطی..."
"من تصمیمم رو گرفتم و الان منتظر قایقمم! میبینمت هیونگ." با بی صبری دوباره تو حرفش پریدم و بعد از تموم شدن حرفم تماس رو قطع کردم.

همونجا روی ماسه ها نشستم، کوله ام رو توی بغلم گرفتم و به تاریکی محض رو به روم خیره شدم.
هیچ موجی از دریا رو نمیدیدم ولی صدای برخوردشون با ساحل به خوبی به گوش میرسید.
با هجوم دوباره ی سیلی از خاطرات، پلک هامو روی هم فشار دادم و دست هام رو محکم روی گوش هام گرفتم. اما اینبار داشتم صداش رو میشنیدم. از یه جایی نزدیک خودم...

"صدای امواج دریا در عین لذت بخش بودن من رو میترسونه... انگار با هر برخوردشون به ساحل دارن به یه چیزی اعتراض میکنن. تو اینطور فکر نمیکنی یول؟"

با شوک دست هام رو پایین انداختم و آروم سرم رو به طرفش چرخوندم. با حدودا یک متر فاصله کنارم روی ماسه ها نشسته بود. توی اون تاریکی محض هیچ چیز قابل دیدن نبود، ولی هیکل ظریفش رو در حالیکه دورش یه حاله ی درخشان کشیده شده بود، به وضوح میتونستم ببینم. همون بافت سفید رنگی که آخرین بار تو تنش دیده بودم رو پوشیده بود. دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرده و به رو به روش نگاه میکرد.

لبخندش... مثل قبل زیبا بود؛ زیبا اما غمگین.

"بکهیونی..." بی اراده نالیدم.

مردمک چشم هاش که حرکت کرد و روی صورتم نشست، حس کردم یه چیزی توی دلم فرو ریخت. چشم هاش برعکس لبخند چند ثانیه قبلش، هیچ حسی نداشت ... کاملا سرد بود!

"از تصمیمت مطمئنی؟ پشیمون نمیشی؟"
جدی بود و در عین حال بی تفاوت. واسه اینکه داشتم میرفتم پیشش هیچ ذوقی نداشت ولی سوالش این رو نشون میداد که نگرانمه. مثل گذشته...

تلخندی زدم:
"هیچ وقت کاری که ازش مطمئن نیستم رو انجام نمیدم بک."

"از دوست داشتنم مطمئن نبودی؟"
همچنان با چشمایی که مثل همیشه آرایش داشتن، توی چشمام زل زده بود.

ColdBreath🍂 [Completed]Where stories live. Discover now