🍂part 08🍂

1.3K 463 166
                                    

"هی...چی شد بکهیونی؟"
با نگرانی به سمتش قدم تند کردم و کنارش روی زمین نشستم... همونطور که دستش رو روی سینه‌اش گذاشته بود بدون هیچ جوابی به من، داشت به یه نقطه‌ی نامعلوم نگاه میکرد.
آروم و با احتیاط دستم رو سمت شونه‌اش بردم تا توجهشو جلب کنم. اما به محض لمس شونه‌اش به طرفم برگشت و عصبی غرشی کرد.

از شوک صدایی که از گلوش خارج شد و چهره‌اش که دقیقا به اندازه‌ی بار اولی که دیدمش هولناک شده بود، با چشم‌های گرد شده از وحشت خودم رو روی زمین عقب کشیدم و سعی کردم تا جای ممکن ازش فاصله بگیرم.
چش شده بود؟
درحالیکه داشتم خودم رو بخاطر فراموش کردن این موضوع که من با یه زامبی طرفم نه یه انسان، سرزنش میکردم، اون از جا بلند شد و با قدم‌های نامتعادلش به سمتم اومد.

"ب...بکهیون...چی شده؟؟"
با لکنت پرسیدم و با هر قدمی که به سمتم میومد خودم رو بیشتر عقب میکشیدم.
انقدر عقب رفتم تا کمرم به درختی که چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بودم برخورد کرد و اون زامبی حالا دقیقا بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد.

تنفسش از حالت عادی تندتر شده بود. اینو از قفسه‌ی سینه‌ش که بالا و پایین میشد به خوبی متوجه شدم.
چند ثانیه به خیره شدنش به من با اون چهره‌ی ترسناک ادامه داد...
و بعد راهش رو کج کرد و ازم دور شد.
دستم رو روی قلبم فشار دادم و با دهان باز مونده از وحشتم به قدم‌هاش که ازم دور میشد چشم دوختم.

نزدیک به غروب خورشید بود و من اصلا دلم نمیخواست توی تاریکی با اون زامبی‌های وحشی تنها بمونم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و از جا بلند شم.
با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم و با احتیاط کنارش قدم برداشتم. بدون اینکه به سمتم برگرده به راهش ادامه داد و اینبار من بودم که تو تموم طول راه بهش خیره شده بودم..
موهای پرپشت و کمی بلندش روی گردنش رو گرفته بود اما باز هم میتونستم رگه‌های تیره‌ی روی گردنش رو ببینم. نمیخواستم به این فکر کنم که روی بدنش چقدر میتونه جای کبودی و رگه‌های تیره داشته باشه...

انگشتام داشتن برای نوازش و فرو رفتن توی موهای بلوندش التماسم میکردن، اما نمیتونستم ریسک کنم. با توجه به ریکشنی که چند دقیقه قبل ازش گرفته بودم خیلی راحت میتونستم تشخیص بدم که بکهیون الان چقدر حساس و عصبی، و البته خطرناکه!

وقتی به کلبه‌ی چوبی رسیدیم، چندتا زامبی‌ای که اون اطراف سرگردون و درحال پرسه زدن بودن با شنیدن صدای قدم‌های ما چهره‌های نحسشون رو به سمتمون برگردوندن و درحالیکه داشتن بو میکشیدن به ما نزدیک میشدن...

به همراه تند شدن ضربان قلبم، آب دهانم رو قورت دادم و سرجام ایستادم؛
"ب...بک..."

بکهیون با شنیدن صدام متوقف شد و بعد از نگاه کوتاهی که به من انداخت، دستش رو به طرفم دراز کرد، آستین لباسم رو توی مشتش گرفت و بی توجه به اون مرده‌های متحرک من رو به داخل کلبه کشوند.

ColdBreath🍂 [Completed]Where stories live. Discover now