Tell The True

158 33 128
                                    

د.ا.ن نایل

فاک... دوباره با این سر درد مزخرف از خواب بلند شدم...

هیچ وقت نباید با لیام شب برم بیرون...
هر روز بعد از این هنگ اور اینو به خودم میگم و بعد باز دوباره اینکارو میکنم...

قرص خوردم و اماده شدم و رفتم مدرسه...

سعی کردم کمتر امروز فکر کنم...
یعنی اگه میخواستم هم نمیتونستم... درگیر امتحانا بودم...
و خب سر دردم هم نمیزاشت دیگه به شان خیلی فکر کنم و این که چیکار کرده...

کلاس اول رو رفتیم...

شیمی بود... رفتیم آزمایشگاه...

فکر کنم تنها کلاسی بود که لیام با دقت بهش گوش میداد...

هری و لیام داشتن با وسایل آزمایشگاه مسخره بازی در می آوردن که مستر ایوانز بهشون گفت:

_هییی شما دوتا... تمومش کنید... مواد شیمیایی برای بازی نیستن... میتونن خطرناک باشن...

لیام لبخند زد و گفت :

_مسترایوانز نظرتون چیه من و شما باهم یه آشپزخونه شیشه بزنیم؟!؟

آقای ایوانز چپ چپ لیام رو نگاه کرد و گفت :

_نمره های تو پایین تر از اینه که بتونی شیشه درست کنی پین...

_لیام :من قرار نیست درست کنم که... من میتونم جسی پینکمن باشم... زحمت کشیدنش و فروشش به عهده من... شما هم هایزنبرگ خوبی میشین اااا...

همه خندیدم...

و آقای ایوانز به لیام نگاه کرد و گفت :

_اگه تونستی امتحان بعدیت رو نمره کامل بگیری.. درباره پیشنهادت فکر میکنم...

هممون خندیدم و لیام هم لبخند زد و گفت:

_دیگه حرف زدی مستر ایوانز..
امتحان بعدی سر بلندتون میکنم...

خود آقای ایوانز خنده اش گرفت از کارای لیام و به درس دادنش ادامه داد...

بعد از کلاس...
از در آزمایشگاه اومدیم بیرون.... و من و هری عقب تر از لویی و لیام راه میرفتیم...

هری نگام کرد و گفت:

_ممنون بابت دیشب.. که حواست بهم بود...

سرمو تکون دادم دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم :

_نگرانش نباش... حالت بهتره؟؟

هری سرشو با تردید تکون داد و گفت:

_اگه از بهتر بودن منظورت اینه  که دیگه نمیخوام برم تو صورتش داد بزنم بگم دوسش دارم.. خب آره... بهترم...

لبخند تلخی زد و منم جوابش رو با لبخند دادم و اون گفت:

_اما... فکر نکنم حالا حالا ها  حالم خوب بشه...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now