Time To Chase !

111 19 15
                                    

د.ا.ن نایل

رو تخت خوابیده بودم در حالی که شان تو بغلم بود و کم کم داشت خوابم می‌برد... که گوشیم زنگ خورد...
فکر کردم شان خوابش برده برای همین آروم سعی کردم بلند بشم که بیدارش نکنم...

که سرش رو بلند کرد و فهمیدم بیداره....
از رو تخت اومدم بیرون و رفتم سمت گوشیم و گفتم:

_زینه...

چرا این موقع شب زنگ زده؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟

سریع جواب دادم...و با نگرانی گفتم :

_... زین.... خوبی؟؟؟

زین که مشخص بود پشت موتور گفت :

_هعی نایل.... شان پیشته؟؟

_آره همین‌جاست...

_یه لطفی بکن از طرف من محکم بزن توسرش...!! 😒

خندید و گفتم :

_میدونی که اینکارو نمیکنم....

_حداقل ازش بپرس وقتی هیچ وقت گوشیش رو جواب نمیده دقیقا برای چه گوشی داره...؟!!

لبخند زدم.... تازه فهمیدم دلیلی عصبانیتش چیه.... و بعد خودش گفت:

_به هر حال... من دارم میام اونجا...

_الان؟؟؟ چرا؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟

_آره... ولی لازم نیست نگران بشی...
فقط به هری و لویی و لیام هم بگو خودشون رو برسونن اونجا... یه اتفاقی عجیبی افتاده که باید راجبش حرف بزنیم...

با تعجب و با تردید گفتم :

_ا... اوکی...!!

و بعد گوشی رو قطع کرد...

شان که چهره اش خسته و خواب آلوده بود گفت:

_چی شده؟!؟ حالش خوبه...؟!

در حالی که هنوز هنگ بودم که یعنی چه اتفاقی افتاده که زین یهویی ساعت 12 شب میخواد ببینتمون...گفتم:

_ا.... آره.... فکر کنم...!!! گفت.... داره میاد اینجا!!!
و به پسرا هم زنگ بزنم بگم بیان... و یه اتفاقی عجیبی افتاده که باید راجبش باهامون حرف بزنه...!!!!

شان هم همونجوری چهره اش رفت تو فکر و گفت‌:

_وات د هل...!!!

_میدونم...

که یهو مکث کرد و ابروهاش رفت بالا و چشماش که به خاطر خواب کوچیک شده بود از هم باز شد و گفت:

_هولی شت... حتما مربوط به کانستره....!!!!
برای همین میخواسته هممون باشیم....

منطقی بود...
مکث کردم و گفتم:

_احتمالا...

و بعد گوشی رو برداشتم و به سه تاشون زنگ زدم....

که خب همشون شروع کردن به غر زدن... و کلی سوال کردن ولی در نهایت گفتن که میان....

و بعد به شان نگاه کردم و گفتم:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now