Hospital

111 24 72
                                    

د.ا.ن نایل

صدای زنگ خوردن گوشی شان از خواب بیدارم کرد...

چشمام رو خیلی سریع باز کردم...
و میخواستم گوشی رو بردارم و ساکتش کنم...
شان تازه تونسته بود چند دقیقه چشماش رو روی هم بزاره نمیخواستم بیدار بشه...
شب خیلی سختی رو داشت...

اما به خاطر سر شان که روی قفسه سینه ام بود نتونستم خیلی تکون بخورم و خودم رو به گوشیش برسونم...
و شان چند بار آروم تکون خورد تو جاش و بیدار شد...

سرشو با چشمای نیمه باز آورد بالا و چند بار پلک زد و وقتی زنگ گوشیش رو شنید و مطمئن شد خواب نمی‌دیده...

سریع بلند شد و نشست و دنبال گوشیش گشت و زیر بالشت روی تخت پیداش کرد وبا عجله جواب داد...

از چهره نا امیدی که دو دقیقه بعد از جواب دادن گوشیش به خودش گرفت فهمیدم که مامان زین نبوده....

بعد از چند ثانیه حرف زدن گوشی رو قطع کرد و با کلافگی انداختش یه گوشه...

و بعد دست کشید رو صورتش و گفت:

_پس چرا زنگ نزد؟؟؟ بهتر نیست خودمون بریم بیمارستان؟!؟

بلند شدم و صاف نشستم و دستم رو از پشت سرش گذاشتم رو شونه اش و کشوندمش عقب توی بغل خودم...
و اونم سریع برگشت سمتم و سرش رو گذاشت رو شونه ام و دستش رو انداخت دورم هر چند با لب و لوچه ای که آویزون بود...

سرشو آروم بوسیدم و گفتم:

_شان تازه ساعت 6....هنوز فقط دو ساعت از وقتی بیمارستان رو ترک کردیم گذشته...
مطمئنم هنوز خوابه....

شان بیشتر خودش رو تو بغلم جا کرد... صورتش رو نمیدیدم ولی با لحن مظلومی گفت:

_خیلی نگرانشم... باورم نمیشه اینکارو کرد... وقتی حالش بهتر بشه حسابی باهاش دعوا میکنم.... پسره عوضی این... چه کاری بود که کرد...

_نایل:مهم اینه که اتفاق بدی نیفتاد... و الان خوبه...

شان هیچی نگفت...
همینجوری که توی بغلم بود یکم به حالت دراز کشیده در اومد و گفتم:

_سعی کن یکم دیگه بخوابی... فکر نکنم حتی نیم ساعت هم خوابیده باشی...

شان هیچی نگفت...

سرشو بلند کرد و صورتش رو به سمتم برگردوند و یهو خیلی عجیب و غریب بهم ذل زد....
چند ثانیه نگاش کردم و خندیدم و گفتم:

_چیه؟!؟ چرا اینجوری نگام میکنی....

نگاه شان از روی چشمام اومد پایین...
و بعد نزدیکتر شد بهم و لباش رو گذاشت رو لبام و بوسیدم..

چند ثانیه پلک زدم و چون حرکتش ناگهانی بود شوکه شدم...
ولی بعد چشمام رو بستم و منم شروع کردم به بوسیدنش....

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now