Together... For Ever

277 61 67
                                    

عصر بود اومده بدیم کافه رز و جولی...

لیام عصبی بود معلوم بود...
و خب هممون میدونستیم عصبی شدن لیام چیز خوبی نیست...
پاشو محکم میکوبید به زمین....
که یهو با عصبانیت گفت:

-شماها بهش گفتین...

-وات؟؟؟؟؟نه...معلومه که نه...

-لیام:کام ان...احمق که نیستم.هیچ راه دیگه ای نداشته که بفهمه...

-لویی:اون همه چی هم درباره شان میدونست...
برای اون چه توجیحی داری...

-هری:طرف یه مشکلی داره...شاید پلیس مخفی چیزیه...

-لیام:شات د فاک اپ....با این ایده های احمقانه ات

-هری:هییی اروم باش...حالا اتفاقی نیفتاده که...

جلوی هری رو گرفتم که بیشتر از این حرف نزنه...نباید این جور مواقع با لیام بحث کرد...

دستای لیام زیر میز بود....انگار که یه چیزی رو محکم گرفته بود....
با نگرانی گفتم:

-هیییی....دستات رو بیار بالا...

لیام چیزی نگفت و همینجوری با اون اخم غلیظش نگام کرد...

دیدم که زیر پاش داره قطره های خون میچکه.....

بلند شدم رفتم کنارش نشسستم و دستاش رو آوردم از زیر میز بالا....
یه چاقو بین دستاش بود... و دستاش رو فشار میداد....
و همینجوری داشت ازشون خون میرفت...

سعی کردم بازش کنم ولی... محکم مشتش کرده بود محکم تر از چیزی که بشه گفت....

وقتی ادم ها عصبی میشن قدرتشون چند برابر میشه و این درباره لیام خیلی بیشتر صدق میکنه...

-لیام دستات رو باز کن...خواهش میکنم...

لیام دستاش رو بیشتر به چاقو  فشار میداد و دستاش میلرزید و نگام میکرد...ولی هیچ واکنشی به حرفام نشون نمیداد جوری که اصلا نمیشنید چی میگم...

-لیام....به من گوش کن...مشتت رو باز کن پلیز...اتفاقی نیفتاده...
لیام...

دستاش رو گرفته بودم و سعی میکردم خودم بازشون کنم ولی نمیشد و همینجوری باهاش حرف میزدم...

هری و لویی ترسیده بودن اونا اصلا هیچ ایده ای ندارن تو این موقعیت ها باید برای لیام چیکار کنن...

-لیاااااام....لیااااام....

مردمک چشم لیام تغییر کرد و فهمیدم تازه  دارم صدامو میشنوه...

نگام کرد...
وبعد به دستاش...
با حالت التماس بهش نگاه کردم و اروم گفتم:

-بازشون کن...پیلیز...

لیام اروم انگشتاش رو باز کرد...کف دستاش کاملا بریده بود و دستاش کاملا قرمز شده بود....

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now