First One to Know

114 24 121
                                    

د.ا.ن زین

فقط 48 ساعت وقت برام مونده... تا نقشه ام رو عملی کنم...
دیشب تا صبح بیدار بودم و داشتم روی مدارکی که نیاز داشتم تا نقشه ام باور پذیر باشه کار میکردم...
این آخرین شانسمه...
اگه جواب نده... دیگه تمومه باید برگردم آمریکا توی زندون اون زندگی کنم...

جدا از فکر کردن روی راه حل برای موندم اینجا...
تمام چیزی که می‌تونستم بهش فکر کنم لیام بود...
نه به این که چقدر در هر حالتی جذاب و هاته.... و یا چقدر طمع لباش خوبه... و دلم میخواد دوباره مزه اش رو بچشم... و این که حسابی با حرفای اون روزش....قلبم رو شکست...نه...من از اولش میدونستم اون یه عوضی... و باید حواسم میبود بهش حس پیدا نکنم...و نمیزارم احساسم کنترلش کنه... برای همین به اون قسمت ها فکر نمی‌کنم... البته زیاد نه....
چیزی که ذهنم رو راجب لیام درگیر کرده بود.... چیز دیگه ای بود...
از همون موقع که دیدمش میدونستم خیلی چیزا رو مخفی میکنه و کسی که میگه نیست...
ولی فکر میکردم چیزای که مخفی میکرده فقط خلاصه‌ میشه توی زندگی شخصیش و مشکلات روانی که داره...
ولی...حس شیشمم بهم میگه بیشتر از این حرفاست....
و حس شیشم من هیچ وقت اشتباه نمیکنه...
دم مدرسه پیدام کردم؟؟؟
این مزخرفه...
کدوم آدم ربایی کسی رو از جلو در خونه اش میدزده و بعد جلوی مدرسه ولش میکنه...؟!!!
اونم آدم های که انقدر حرفه این...!!!
توی تایمی از روز که هنوز توی مدرسه رفت و آمد میشه...
امکان نداره اونا منو همونجوری اونجا ول کرده باشن...
و اگه اینکارو کرده بودن هم مطمئنا قبل لیام یکی دیگه منو پیدا می‌کرد....
نمیدونم لیام چطوری منو پیدا کرده وچرا راجبش دروغ گفت....
و تمام رفتارای دیگه اش...!!!
اصرارش به نرفتن دنبال روی کانستر...
حتی تصادفی که کرد...
حس میکنم اونم یه دروغ بود...
از اولش همه چی مشکوک بود راجب این آدم...
از کجا فهمیدن که شان درباره پیدا کردن گوشی اشلی دروغ میگفت؟!!!!!
هولی شت...
خیلی چیزا در مورد اون هست که برام سؤاله...
و من تا جوابم سوالام رو پیدا نکنم ذهنم آروم نمیگیره...
این یه ویژگی مزخرفه که فکر کنم از بابام به ارث بردم....

توی همین فکرا غرق بودم که  شان اومد نشست رو صندلی رو به روم و گفت:

_هی بادی؟؟؟ حالت چطوره؟؟ بهتری؟!

سرمو به نشونه آره تکون دادم...

شان هیچی نگفت و به یه نقطه خیره شده...

اوکی مطمئنا این یه چیزیش هست...
سرمو از لبتابم آوردم بیرون و گفتم:

_چی شده؟؟

شان سرشو رو تکون داد و از تو فکر اومد بیرون و گفت:

_وات؟!!

_چی شده؟!! تو فکری...!!

شان سرش رو تکون داد و گفت:

_راستش... میخواستم راجب یه چیز باهات حرف بزنم ولی گفتم درگیر قضیه خانواده اتی و نمیزاری منم کمکی بهت بکنم... واسه همین نخواستم وقتت رو بگیرم..

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now