🍃7🍃

434 74 28
                                    

‍‍‍‍‍‍‍همراه با چانیول یه اشپزخونه رفتیم..
مادر و پدر لیسا اونجا بودن و میز با انواع غذا ها چیده شده بود

لیسا روی صندلی روبه روی چانیول نشست و منم کنار لیسا

بدون هیچ حرفی همه شروع کردن به کشیدن غذا

=تهیونگ پسرم.. تو معلم هستی درسته؟

همونطور که داشتم غذا میکشیدم سرمو بلند کردم و به آقای مانوبان برای احترام نگاه کردم
-بله.. دبیر زیست شناسی هستم

=عالیه.. فردا خاکسپاریه.. ازونجا که صبح کار داریم عصر میریم به مراسم..

لیسا با استرس به پدرش نگاه کرد
×پدر.. من نمیخام به قبرستون بیام.. اونم شب

پدرش با خونسردی لبخند زد
=زود برمیگردیم دخترم.. مراسم عموته.. مگه میشه نیای

×لطفا پدر..

چانیول اینبار وسط پرید
+پدر.. لیسا و تهیونگ هرچه زودتر بیان خونه بهتره.. اصلا خوش ندارم تیکه هاشونو تحمل کنم.. همینجوریشم بخاطر نامزد بودن لیسا با یه پسر کره ای کلی اذیت شدیم

~به کسی ربطی نداره.. تازه تهیونگ یه پسر خیلی سنگین و باوقاره.. هرکس ببینتش حتما عاشقش میشه

چانیول دست از غذا خوردن کشید
+من چرا عاشقش نشدم؟

=عه پسرم!؟
آقاي مانوبان اخم کرد و با چشم و ابرو به چانیول اشاره داد

این چانیول چرا انقد با من لجه؟

+بیخیالش پدر.. من و لیسا و تهیونگ ساعت 5میایم

=چانیول میخوای آبرو منو ببری؟

+نه

=پس ساعت 7!!!

+نه

~بسه دیگه چان.. لیسا هم داره خودشو زیادی لوس میکنه.. ساعت 7میاین تا 8.. زیاده؟؟؟

+تا هفت و نیم

~فک نمیکنی که..

‌=باشه تا هفت و نیم

.
.
.
.

-یوری چرا هنوز بیداری؟؟ از خاله شنیدم امروز حالت بد شده

یوریو از افکارش بیرون اومد و به جیهوپ نگاه کرد
+هیونگ اینجا چیکار میکنی؟

-رفتم خونتون ببینمت مامانت گفت اینجایی
جیهوپم کنار یوری روی ابر نشست و پاهاشو آویزون کرد

-اینجا خیلی خطرناکه پسر.. چرا اومدی اینجا

یوری بدون اینکه نگاهشو از چراغای زمین بگیره لب زد
+میخواستم تنها باشم

-عاه یوری جدیدا خیلی تو خودتی.. افسردگیه اون پسره.. تهیونگ.. به تو هم سرایت کرده ؟

یوری با اخم به جیهوپ نگاه کرد
+تهیونگ افسرده نیست!

ANGEL [VKOOK] Where stories live. Discover now