همراه با چانیول یه اشپزخونه رفتیم..
مادر و پدر لیسا اونجا بودن و میز با انواع غذا ها چیده شده بودلیسا روی صندلی روبه روی چانیول نشست و منم کنار لیسا
بدون هیچ حرفی همه شروع کردن به کشیدن غذا
=تهیونگ پسرم.. تو معلم هستی درسته؟
همونطور که داشتم غذا میکشیدم سرمو بلند کردم و به آقای مانوبان برای احترام نگاه کردم
-بله.. دبیر زیست شناسی هستم=عالیه.. فردا خاکسپاریه.. ازونجا که صبح کار داریم عصر میریم به مراسم..
لیسا با استرس به پدرش نگاه کرد
×پدر.. من نمیخام به قبرستون بیام.. اونم شبپدرش با خونسردی لبخند زد
=زود برمیگردیم دخترم.. مراسم عموته.. مگه میشه نیای×لطفا پدر..
چانیول اینبار وسط پرید
+پدر.. لیسا و تهیونگ هرچه زودتر بیان خونه بهتره.. اصلا خوش ندارم تیکه هاشونو تحمل کنم.. همینجوریشم بخاطر نامزد بودن لیسا با یه پسر کره ای کلی اذیت شدیم~به کسی ربطی نداره.. تازه تهیونگ یه پسر خیلی سنگین و باوقاره.. هرکس ببینتش حتما عاشقش میشه
چانیول دست از غذا خوردن کشید
+من چرا عاشقش نشدم؟=عه پسرم!؟
آقاي مانوبان اخم کرد و با چشم و ابرو به چانیول اشاره داداین چانیول چرا انقد با من لجه؟
+بیخیالش پدر.. من و لیسا و تهیونگ ساعت 5میایم
=چانیول میخوای آبرو منو ببری؟
+نه
=پس ساعت 7!!!
+نه
~بسه دیگه چان.. لیسا هم داره خودشو زیادی لوس میکنه.. ساعت 7میاین تا 8.. زیاده؟؟؟
+تا هفت و نیم
~فک نمیکنی که..
=باشه تا هفت و نیم
.
.
.
.-یوری چرا هنوز بیداری؟؟ از خاله شنیدم امروز حالت بد شده
یوریو از افکارش بیرون اومد و به جیهوپ نگاه کرد
+هیونگ اینجا چیکار میکنی؟-رفتم خونتون ببینمت مامانت گفت اینجایی
جیهوپم کنار یوری روی ابر نشست و پاهاشو آویزون کرد-اینجا خیلی خطرناکه پسر.. چرا اومدی اینجا
یوری بدون اینکه نگاهشو از چراغای زمین بگیره لب زد
+میخواستم تنها باشم-عاه یوری جدیدا خیلی تو خودتی.. افسردگیه اون پسره.. تهیونگ.. به تو هم سرایت کرده ؟
یوری با اخم به جیهوپ نگاه کرد
+تهیونگ افسرده نیست!
YOU ARE READING
ANGEL [VKOOK]
Fanfictionفرشته نگهبانی که عاشق انسان شد ... :) -من بزرگ ترین گناها رو میکنم که بیام پیشت دیول عزیز من :) *** +بابایی راستشو بگو.. من چجوری میتونم مامانو دوباره ببینم؟ -با مردنت :) ژانر : امپرگ.. رمنس.. انگست.. تخیلی تاپ: تهیو...