🍃3🍃

406 73 80
                                    

‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍=یوریو.. کجا میخوای بری

+بابا من نمیخوام درس بخونم دیگه

پدرش بهش نزدیک شد و پسر کوجولوشو بلند کرد

=برای بابا تعريف کن

+من.. من ديگه حق ندارم تهیونگ رو ببینم.. چرا باید درس بخونم؟

=چرا این فکرو کردی؟

+مامان گفت دیگه حق ندارم

=تو نگهبانی.. حتما میبینیش.. شاید منظور مامان این بوده که فعلا نبینیش

+اون.. اون قهر میکنه

=تو نگران اون نباش

+بابایی من تهیونگ رو خیلییی خیلی دوس دارم

پدش لپای نرم پسر شیرین زبونشو بوسید
=بایدم داشته باشی..

.
.

چند هفته ازون ماجرا میگذشت ولی جونگ کوک موفق به دیدن تهیونگ نشده بود

تهیونگم..
بهتره از حالش نگم

احساسات عجیبی داشت.. نگرانی، ترس، خشم، تنهایی و کلی حسای دیگه باهم قاطی شده بودن

اون هرشب اتفاقات روزش رو بلند میگفت که شاید جونگ کوک بشنوه

چه میدونست که جونگ کوک همین الانشم سعی در راضی کردن مامانش داره

-جونگ کوکی... فردا تولدمه.. قرار بود تولد امسالمو پیشم باشی اما... هق... نیستی

تهیونگ با گریه گفت و بالشتشو بغل کرد

-خیلی بدی

و اونور جونگ کوکی رو داشتیم که با گریه به تهیونگ نگاه میکرد

هم تهیونگ و هم جونگ کوک اون شب رو با گریه خوابیدن

و فقط لالاری میتونست دردی که تو قلب اون دوتا پسر بود رو ببینه..

.
.
.
.

=~وقتشه شمعارو فوت کنی
پدر و مادرش با ذوق به پسرشون که داشت بزرگتر میشد نگاه میکردن

تهیونگ هنوز فکر میکرد اگه دیرتر اینکارو کنه ممکنه جونگ کوک بیاد

اما دیگه خیلی عقب انداخته بود
-صبر کنین آرزو کنم

و ارزوی تهیونگ چیزی نبود جز برگشتن جونگکوک

فوت..

.
.
.
.

~16 سال بعد ~

×باز که دیر کردی ته.. 13دقیقه تاخیر

-ببخشید ببخشید واقعا ترافیک بود ببخشییییید

×از دست تو.. حالا میبخشمت.. وقت مقدمه چینی ندارم باید برم یجایی کار دارم.. دلیل اینکه گفتم بیای اینه که میخواستم راجب یه موضوعی باهات مشورت کنم

ANGEL [VKOOK] Where stories live. Discover now