🍃5🍃

420 79 54
                                    

‍‍‍‍‍-هیونگ رسیدی؟

"اره ته.. الان دارم چمدونمو میگیرم

-خوبه

" الان باید سر کار باشی اره؟

-اره

"برو به کارت برس.. فعلا

-موفق باشی.. خدافظ
گوشیرو قط کرد و وارد کلاس شد

یک ربع بیشتر از کلاس نگذشته بود که لیسا زنگ زد..

خب شاید بگین این عجیب نیست که

اره زنگ خوردن تلفن عجیب نیست ولی اگر اون شخص لیسا باشه و بدونه که تهیونگ سرکلاسه و زنگ بزنه عجیبه.. و این یعنی.. حتما اتفاقی افتاده

-بچه ها ببخشید یه تلفن اضطراریه باید جواب بدم

تماسو وصل کرد و آروم زمزمه کرد
-من سر کلاسم بهت زنگ میزنم

×وایسا ته.. یه اتفاقی افتاده!
لیسا با صدای بغض دار گفت

-چیشده؟
تهیونگ با شنیدن لحن لیسا اخم کرد و استرس بدی توی دلش افتاد

×مادرم زنگ زد.. عموم فوت کرد..

چشمای تهیونگ گرد شد
-چی؟؟؟ فوت کرده؟؟

×آره.. من.. من باید برم بانکوک

-چی داری میگی؟

‌×تهیونگ دارم میمیرم.. بیا خونم.. هق..

تهیونگ داشت دیوونه میشد.. لیسا داشت گریه میکرد و اون لنتی پیشش نبود که بغلش کنه و ارومش کنه؟

-میام..گریه نکن الان میام..

×منتظرتم
و تماس قط شد

-بچه ها..من باید برم.. همسرم حالش خوب نیست.. لطفاااا شلوغ نکنید.. هانا تو کنفرانس داشتی اره؟ من الان به اقای هوانگ میگم که ویدیو کلاستون رو برام ارسال کنه پس بی انظباطی نکنین

*چشم

-ممنونم که همراهی میکنین

"اجازه آقای کیم؟!
یکی از بچه ها دستشو بالا گرفت

-بله بگو

" ببخشید شما ازدواج کردید؟ ببخشید که اینو میپرسم.. فقط یکم کنجکاو شدم.. اخه مرد های همسن و سال شما ازدواج نمیکن...
و دختری که اینو پرسیده بود بعد از پرسیدنش سرشو پایین انداخت

تهیونگ لبخند کوچیکی زد
-بله ازدواج کردم.. ازدواج خیلی بهتر از دوستی های بی ثمره

"بله درست میگید..

-خب دیگه من میرم
و بعد از کلاس خارج شد و سمت دفتر مدرسه رفت و در زد و وارد شد

-ببخشید آقای هوانگ.. من باید همین الان برم خونه

*آقای کیم؟؟ چیزی شده؟

-بله..همسرم حالش خوب نیست.. یکی از بستگان نزدیکشو از دست داده

ANGEL [VKOOK] حيث تعيش القصص. اكتشف الآن