یک روز

442 92 12
                                    

نمیتونم...چرا نمیتونم برم جلو؟ با ترس سعی میکردم برم جلو ولی نمیتونستم چون یه زنجیر کلفت به پام وصل بود. هس سعی میکردم جداش کنم ولی موفق نمیشدم. وقتی بیدار شدم یه بغض آماده ترکیدن تو گلوم بود.
خوابالو نشستم رو تخت. یه دور کل اتفاقای دیشبو مرور کردم. بیشتر از صبر تحملم بود. ویلو که پرید تو بغلم به خودم اومدم.
-ویلو؟
به ساعت نگاه کردم. ده و نیم صبح بود. امروز نرفتم شرکت، موندم اخراج شدم بالاخره یا نه؟ الآن اصلاً نمیخوام بهش فکر کنم.

دیشب بردیا علاوه بر ویلو چنددست لباس هم برام آورده بود چون خودم جوگیر شده بودم همه لباسامو برده بودم خونه خودم. نگاه کردم بین لباسا. همه تیشرتام آستین بلند بودن و بردیا یدونه راه راهشو برام آورده بود. دیشب که کت و شلوار فاکیو کندم همونطور با باکسر خوابیدم. بعد اینکه رفتم دسشویی تی شرت و یه سرهمی لی پوشیدم و عصاهامو برداشتم‌.
-بریم ویلو.
از اتاقم اومدم بیرون...

-مامان؟
به جای مامان بابا از پذیرایی اومد بیرون.
بابا-صبح بخیر داراجان.
ابروهامو انداختم بالا چه تحویل گرفت!
-صبح شماهم بخیر بابا. شرمنده من دیشب خیلی اذیتتون کردم.
بابا-دشمنت شرمنده بابا.
-مامان کجاست؟
بابا با چشم و ابرو بهم اشاره کرد و گفت-مهمون داریم.
اوکی. مهمون هرکی که بود دیگه برای پیچوندن دیر شده بود. یکم رفتم جلوتر رسماً پشمام ریخت.
حاج علی، یه پیرمردی که نمیشناختم و رئیس بدجنسی که دیشب اذیتم‌کرده بود. با توجه به سبد گل گنده ای که آورده بودن حدس میزدم برای عذرخواهی اومدن. خیلی فرصت تجزیه تحلیل نداشتم ولی دست پیش گرفتم که پس نیفتم.
-سلام.
حاج علی-سلام داراجان. خوبی پسرم؟
با شرمندگی ساختگی سرمو پایین انداختم و سعی کردم نخندم-خوبم.
پیرمردی که نمیشناختم گفت-میدونم‌حتمن میگی ما اینجا چیکار میکنیم. برای عذرخواهی کاری که دیشب کاوه انجام داد اینجاییم پسرم.
کاوه؟ اول کامران حالام کاوه؟ نگاش کردم. خون خونشو میخورد‌. با مظلومیتی که فقط خودمو خدا از جعلی بودنش خبر داشتیم گفتم- اشتباه از من بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و جواب حرفشونو ندم.
نمیدونم چیکارش کرده بودن که دهنشو باز نمیکرد ولی با نگاه همینجور تیر پرت میکرد سمتم.
حاج علی-متاسفم که دیشب پشتت در نیومدم داراجان.
-نه شما که وظیفتون نیست از کارمنداتون طرفداری کنید!  

قبادی-ما امروز صبح رفتیم شرکت ولی شما نبودی‌.
قبادی بزرگ همچین نگاه خشم اژدهایی تحویل پسرش داد و گفت-کاوه...
مامان-یه لحظه. اگه اجازه بدین این دوتا پسر برن تو اتاق و خصوصی مشکلشون رو حل کنن.
پشمام ریخت. مگه خواستگاریه ببرمش تو اتاقم؟
بابا-درسته. مشکلیه که بین خودشونه خودشون دوتا هم حلش کنن.پاشو داراجان.
به کاوه نگاه کردم. به نظر ترجیه میداد تو اتاق ادامه بده هرچند تا اینجا یه کلمه هم حرف نزده بود.
-بسیارخب.
بلند شدم و منتظر موندم اول اون بره.قبل اینکه دنبالش برم آروم از مامان پرسیدم-مامان میشه شما غذای ویلو رو بدین؟
مامان-آره عزیزم شما برو.
کاوه منتطر جلوی در اتاق‌ها ایستاده بود که بهش بگم به کدوم اتاق بره. بهش اتاقمو نشون دادم درو باز کرد رفت تو. منم پشت سرش رفتم و درو بستم. به محض بسته شدن در برگشت سمتم.
کاوه-هرکیو گول بزنی نمیتونی منو خام کنی! . ببخشید که کنترلمو از دست دادم؟ انتظار داری باور کنم؟
از حرفی که بی مقدمه گفت زیاد جا نخوردم. باید میدونستم گول مظلوم بازیای منو نمیخوره.
-که چی؟میتونی حرفتو ثابت کنی؟
و خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم.
-چند دقیقه میمونیم. بعد میریم بیرون من میگم تو عذرخواهی کردی منم بخشیدمت و بعد دیگه تا آخر عمرمون همو نمیبینیم.
کاوه- من کجا بشینم؟
خودمو جمع کردم و به لبه تختم اشاره کردم. همونطور که مینشست گفت-عجب اتاق داغونی داری.
-اینجا اتاق سابقمه من دیگه اینجا زندگی نمیکنم.
کاوه-پس به اون بی عرضگی که فکر میکردم نیستی. آخه شبیه این بچه‌های مامانی رفتار میکنی.
اشاره نکردم دو هفته هم از مستقل شدنم نمیگذره.
کاوه-این قفسه ها واسه چی بودن؟
- اون کتابخونمه.
کاوه-اینهمه کتاب داشتی؟
-درواقع بیشتر. یه عالمه کتابو مجبور بودم رو هم بچینم و گوشه اتاق بزارم.
ساکت شد. بعد یکم گفت-متاسفم.
نگاش کردم.
کاوه-من خیلی از حاج علی بدم میاد. میخواستم اونو بچزونم، تو دم دست بودی.
شونه بالا انداختم-منم ازش بدم میاد ولی نمیام پاچه اینو اونو بگیرم.
یدونه زد رو پام و گفت-حالا پررو نشو.
پامو جمع کردم و با اخم‌نگاش کردم. به روی مبارک نیاورد.
یکم که گذشت  به نظرم اومد وول میخوره.
-چیشده؟
کاوه-من سابقه کمردرد دارم دیروز که خوردم زمین بدتر شد.
-واسه همین پخش زمین بودی و بلند نمیشدی؟
کاوه-آره.
نشستم و خودمو کشیدم سمتش.
-سرت چی؟
کاوه-فقط یکم باد کرده دست نزنم بهش درد نمیگیره.
-میشه...
و دستمو بلند کردم. با نزدیک کردن سرش اجازه داد.
-آره یکم باد کرده. نچ.
کاوه-فقط نچ؟
-میخوای یکم دراز بکشی؟
کاوه-نه دیگه بسه هرچی اینجا موندیم فقط میخوام برم.
-فکر کردم صلح کردیم.
کاوه-به خاطر تو نیس. الآن که از اینجا برم باید دوساعت نصیحت های بابامو جلوی حاج علی تحمل کنم.
-خب نرو.
کاوه-حالت خوبه؟
-جدی میگم بمون اینجا. مامانم غذاهای معرکه ای درست میکنه. من میگم حاج علی و بابات برن.
کاوه-نمیشه من معذبم اینجوری.
-خب... خب... میخوای منم باهات بیام؟
کاوه-دیشبو یادت رفته؟ چرا انقد سعی میکنی کمکم کنی؟
چون کصخلم.
-چون من به کارما معتقدم! هرکار خوبی که کنم سریع بهم برمیگرده. امروز تو رو ازین مخمصه نجات میدم، فردا یکی پیدا میشه به خودم کمک کنه.
کاوه-همین؟
تو دلم ادامه دادم یخورده هم خوشگل و خوشتیپی منم نقطه ضعفم پسرای خوشتیپن.
-آره همین!
کاوه-لازم نیست. خودم یجوری از پسش برمیام.
-بسیار خب.
بلند شد.
کاوه-بریم؟
عصاهامو برداشتم.
-بریم.
درو باز کرد و اینبار منتظر موند اول من برم.
به بقیه رسیدیم.
قبادی-مشکلتون حل شد؟
کاوه سرد جواب داد-بعله.
قبادی-با تو نبودم.
نچ. این چه طرز رفتار با بچه‌اس قبادی؟
-مشکلمون حل شده. همونطور که گفتم منم مقصر بودم. خوشبختانه آقای قبادی هم منو بخشیدن. مگه نه؟
این دفعه فقط سر تکون داد. قبادی بلند شد-پس با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
حاج علی هم بلند شد و گفت-امروز رو استراحت کن از فردا برگرد سر کارت.
سر تکون دادم...
با مامان و بابا خداحافظی میکردن. یه لحظه آستین کاوه رو گرفتم و آروم گفتم-برو دکتر همینطوری بمونی کمرت بدتر میشه.
یه لحظه نگام کرد بعد آروم جواب داد-باشه. خداحافظ...
رفتنشون رو نگاه کردم. مامان که درو بست برگشت سمت من و یکی از ابروهاشو انداخت بالا. سریع بحثو عوض کردم.
-میشه ناهار بمونم؟
مامان-چی میخوری درست کنم برات؟
-ته‌چین؟
مامان-باشه.
خودمو به اتاقم رسوندم و دوباره خودمو انداختم رو تخت. نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. یا با چندنفر!.
یه ویدیوکال گروهی جواب بود. امروزم جمعس همشون خونه ان. اولین نفر مهرداد جواب داد.
مهرداد-هی دارا چطوری؟
-الآن خوبم! کلی حرف دارم بزنم صبر کنن ببینم بقبه جواب میدن؟
البرز و نیما هم با فاصله‌ی کمی جواب دادن.
نیما-هی.
البرز-سلام به همه. چیشده باز؟تا اتفاقی نیفته اینطوری دور هم‌جمعممون نمیکنی.
-مشورت لازم دارم.
مهرداد-چیشده.
از اول مو به مو کل اتفاقا رو تعریف کردم تا همین چند لحظه قبل که رفتن.
البرز-این پسره چی فکر کرده با خودش؟احمق.
-یجورایی متعادل نبود یه لحظه خوب بود یه لحظه نه.
نیما-من نفهمیدم ازش خوشت اومده یا نه؟
-نه‌ اون بدتر از من خودش سرتا پا مشکل بود. الآن هدفمون کامرانه. من شمارشو دارم، محل کارشم میدونم، عمیقاً میخوام مخشو بزنم.
البرز-شمارشو داری؟ اونم شمارتو داره؟
-نه. فقط شماره خودشو داد.
مهرداد-بهش پیام دادی دیگه؟
-نه.
البرز-خاااک.
پوکر نگاه کردم-چی میگفتم خب؟
نیما-دیشب بهترین موقعیت واسه تشکر کردن ازش رو داشتی. میتونستی سر صحبتو باز کنی، شمارتم بهش میدادی. ولی حالا یه شب گذشته دیگه به این سادگیا نیس.
مهرداد-اشکالی نداره انقدم دیر نشده.
-حالا چیکار کنم؟
البرز-گفتی دامپزشکه؟
-آره.
البرز-خب ویلو رو ببر پیشش.
-آخه ویلو مشکلی نداره. واکسناشو زده عقیمم شده.
البرز-مگه حتماً باید دلیل محکمی پشتش باشه؟ بگو یه مدته گربم بی حال شده... مث قبل بازیگوشی نمیکنه.
نیما-این احتمال که صد درصد استریت باشه رو هم در نظر بگیر بعداً شکست عشقی نخوری.
خندیدم-عشق کیلو چنده. فقط ازش خوشم اومده همین.
البرز-پس نقشه تائید شد؟
-اره. فقط نمیدونم کی برم؟
البرز-کی وقت داری؟ میتونی مرخصی بگیری؟
-نه این ماه به خاطر اسباب‌کشی تموم مرخصی‌هامو مصرف کردم تازه امروز هم نرفتم.
البرز-پس بزار آخر هفته.
-خب فردا هم میتونم چهار به بعد برم.
البرز-اون وقت فکر میکنه هولی چیزی هستی! صبر کن تا آخر هفته یکم بگذره.
سر تکون دادم.
-بسیار خب.
مهرداد-موقعیتش پیش میاد خودتو نگران نکن.
سر تکون دادم. هنوز دهنمو باز نکرده بودم که در اتاقم باز شد. با دیدن بردیا فهمیدم از صبح ندیده بودمش.
بردیا-دارا بیا مامان و بابا کارت دارن.
-در زدن بلد نیستی؟

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now