یک روز

162 55 12
                                    

یقه‌ی لباسشو مرتب کردم و برای بار آخر سفارش کردم-اونجا پسر خوبی باش خب؟
آرش-من همیشه پسر خوبی‌ام!
لپشو کشیدم-میدونم وروجک. ولی احتمالاً حوصله‌ات سر بره و غر بزنی... نه؟
آرش-مگه نمیریم عمو البرزو ببینیم؟ حوصلم سر نمیره!
-تنها نیست. نامزدش هم هست پس شاید حوصلت سر بره... کافیه بهم بگی باشه؟
آرش-باشه.
-موهاتو شونه کنم؟
آرش-نه... لونه کلاغی میشه...

با انگشتام یکم موهاشو مرتب کردم.
آرش-چرا انقد حساس شدی؟
-حساس نشدم!
آرش-دروغ نگو خودم دیدم با شونه‌ی بابا موهاتو شونه زدی...
-من همیشه موهامو شونه میزنم!
آرش-دروغ نگو! اگه همیشه موهاتو شونه میزدی واسه خودت شونه داشتی و لازم نبود از شونه‌ی بابا استفاده کنی...

این بچه‌ی دقیق و نکته‌سنج! چشامو چرخوندم-خیله‌خب... نمیخوام جلوی آزاده بد به نظر برسم؟
گردنشو کج کرد و پرسید-چرا؟
-خب راحت نیستم باهاش... آزاده دوازده سال ازم بزرگتره!
آرش-عمه لاله هم ازت بزرگتره!
-فقط شیش سال. به علاوه با لاله یه سری حرف مشترک دارم که بزنم(تتو!)!!! در هرصورت زیاد هم باهاش صمیمی نیستم.
آرش-چون بزرگتره؟
سرسری گفتم-آره...

ولی دروغ بود! نمیتونستم به بچم بگم تو ارتباط برقرار کردن با دخترا خوب نیستم و تنها زن‌های اطرافم همیشه فقط مامانم و خواهر مرده‌ام که هیچ‌وقت ندیدمش بوده‌ان! دوست دختر یا حتی دوست معمولی که دختر باشه نداشتم پس ارتباط برقرار کردن و طرز رفتار با دخترا رو بلد نیستم. چشامو ریز کردم و تو دلم به آرش قول دادم دورشو پر دختر کنم و نزارم هیچ‌وقت به درد من دچار بشه!

-بریم؟

تعجب کرد-بابا که هنوز نیومده..؟
-کاوه نمیاد. براش یه کاری پیش اومد. شاید بعداً خودشو برسونه. شاااید!
و چشم‌هامو شدید‌تر از همیشه چرخوندم.
آرش-از دستش عصبانی‌ای؟
-یکم. نباید لحظه آخری میپیچوند.
آرش-مگه عمداً کرده؟
-نه. نمی‌خواد بهم درس اخلاق بدی...
لبخند زد-من که چیزی نگفتم بابا...
-میدونم. منظورم این بود که... چییییییی؟
آرش-چی؟
-الآن چی گفتی؟
آرش-گفتم منکه چیزی نگفتم.
-بعدش؟
آرش-بابا؟

-منظورت ازون‌باباها بود که مثلا به یکی میگی برو بابا..؟
آرش-نه. منظورم بابای واقعنی بود!
-من؟
آرش-خب بابایی که اینجا نیست منظورم تویی دیگه!

دهنم باز موند و مغزم خاموش شد.

آرش-هی دارا! چیشدی؟
-ها... هیچی... فقط...
آرش خندید-انگار هنگ کردی!
-فقط... تعجب کردم، و خوشحال شدم... ولی بیشتر تعجب کردم..!
آرش-خب... تو سرم تو هم بابامی! فقط چون سخته هردوتونو بابا صدا کنم بهت میگم دارا... چون خودت اولش گفتی دارا صدات کنم.
عصاهامو یه گوشه گذاشتم و نشستم و بغلش کردم...
-فکر کنم تو زندگی قبلیم یه کشور رو نجات دادم.
آرش-چرا ؟
-چون حالا همچین خانواده‌‌ای دارم. واقعا به خاطر تو و کاوه خوشحالم.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now