پسر ها از گیت بزرگ دانشگاه خارج شده بودند و روبه روی جاده ای که روز اول اون رو طی کرده بودند ایستادند.
جونگکوک مثل همیشه ساکت سرش رو تا گردن توی گوشیش فرو کرده بود و با یک حساب سرانگشتی میخواست مسیر هایی که باید طی کنند برای رسیدن به لوکیشن هایی که ماریا داده رو تخمین بزنه.
کوک درگیر بود و هر از چند ثانیه دور خودش میچرخید و زمزمه هایی هم زیر لب میگفت.
در همین لحظات صدای جیمین هم میومد که داره به زبون مادریش بد و بیراه میگه و غر میزنه:
_یاااا!آخه چرا باید این کارت دانشجویی های کوفتی رو ازمون بگیرن.حالا موقع برگشتن چجوری ثابت کنیم مال اینجاییم اگر اینا شیفتشون عوض شده باشه ...
بین درگیری های لفظیش با خونه ی جدیدش بود که یهو صورت سرخ از عصبانیتش بین دستهای یونگی زندونی شد و چشمهاش قفل چشمهای گربه سان یونگیِ بی حوصله.
فاصله ی بین ابرو های جیمین زیاد شد و چشمهاش درشت.
خواست دهن باز کنه به توبیخ یونگی بخاطرحرکت بی شرمانش.
(بی شرمانه پارک؟ هی به خودت بیا)
یونگی خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد هرچه سریعتر نعمتِ لمس ِپوست ِماهیش رو توسط کف دستای مردونش رو پس بزنه و برگرده سر موضعش.
دستای دلگیرش رو ازکنار صورت جیمین برداشت و به اون مکعب های الکترونیکی کوچیک که چسبیده به دیوار که گویا اسکنر چهره اسمشون بود ،اشاره کرد.
جیمین اول به چشمهای یونگی،بعد به انگشتهاش،و در آخر به مسیر اشارش نگاه کرد.
بعد از یکم جستجوی چشمی متوجه منظور یونگی نشد،چهرش رو توهم کرد و گفت:
_مین چه مرگته!
برگشت سمت یونگی وادامه داد:
_چیو نگاه کنم؟به چی اشاره میکنی؟
یونگی چشمهاش رو محکم بست و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
جیمین یه تمرین خوب بود برای کنترل اعصاب و روانِ یونگی ای که هیچکدوم ازین دو مورد رو نداشت.
یونگی چشمهاش رو با آرامش خنده داری باز کرد و لبخند مسخره تری به لبش نشوند .
جلوتر رفت و دست راستش رو پشت گیجگاه جیمین گذاشت و سرش روسمت اسکنر ها برگردوند و با دست چپش دوباره همونجا رو نشون داد و گفت:
_پارک.اینجا یک جهنم تمام هوشمنده ،و الان هم توی قرن 21 هستیم و توهم یه احمقی که یادت نمیاد روز اولی که اومدی اینجا جلوی یکی از اون اسکنر های فاکی ایستادی و چهرت رو ثبت کردی.
یونگی عقب کشید و جلوی جیمینِ متعجب و متفکر ایستاد و یکم گردنش رو خم کرد و ادامه داد:
_نیاز به توضیحات ببیشتر داری؟
جیمین لباش رو هم روی هم فشار داد و چشمایی که باز تر از همیشه بود گفت:
_پس به نظرت کارتامون رو گم نمیکنن؟
یونگی فاصله کمی داشت با داد زدن سر جیمین که صدای جین نجاتش داد:
_یه لحظه بیاید ببینیم باید چیکار کنیم...
Mean while:
جونگکوک حس میکرد جی پی اس گوشیش خراب شده چون مسیر ها و تایمی که گوشیش نشون میداد برای پیمودن این راه ها خیلی کم بود، درحالیکه اونها عملا وسط بیابون بودن و به نظر خودش حداقل نیم ساعت طول میکشید تا به شهر برسن.
شاید اگر تو مسیر اومدن به اینجا توی ماشین نمیخوابید الان یکم سر در میاورد از مسیرها.
اسکرین گوشیش رو به موازات صفحه ی ساعتش گرفت تا قطب نمای گوشیش رو با قطب نمای ساعتش چک کنه،شاید خراب شده باشه...
با دیدن سایه ای که داشت بهش نزدیک میشد به خیال اینکه بالاخره یه نفر پیدا شد تا کمکش کنه دستاش رو کنار بدنش انداخت و برگشت.
جونگکوک وقتی مرد مقابلش رو دید کمی مردد شد.
خب قطعا کمک خواستن از آدمی که جلوش ظاهر شده بود خیلی راحت نبود، دودل بود اما تهیونگ به داد سکوت جونگکوک رسید و اون رو شکست:
_داری چیکار میکنی معطل توییم.
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و داشت فکر میکرد که چی جواب بده .
اما باز هم یک نفر دیگه بهشون نزدیک شد،جین بود.
جین تلفنش رو سمت تهیونگ گرفت و گفت:
_بگیر،مامانه.
تهیونگ متعجب پرسید:
_چرا به خودم زنگ نزده؟!
جین پوکر جواب داد:
_گوشیت کجاست؟
تهیونگ سریع دستاش رو روی جیب هاش کشید و گوشیش رو پیدا کرد و آورد جلوی جین و گفت:
_ایناهاش.
جین با حفظ حالت گفت:
_اول اینو جواب بده پشت خط متنظره،بعدم اون بی صاحاب رو یه نگاه کن شاید اون ده تا میس کال چشمای کورت رو گرفت.
تهیونگ اخم ریزی کرد وگوشی رو گرفت و از اون دونفر دور شد.
جین به کوک نگاه کرد و گفت:
_زیر این آفتاب منتظر مسیر یابی توییم،چرا لفتش میدی؟!
جونگکوک بالاخره نالش ررو آزاد کرد و به جین گفت:
_ببین فکر کنم گوشی من خراب شده.
گوشیش رو جلوی جین گرفت و جین با اخم به صفحش نگاه کرد و ادامه داد:
_بخون اینجارو.نوشته نزدیکترین مسیر تا کلاب دارک چهل و پنج دقیقه پیاده هست،20دقیقه با ماشین.
_ما الان وسط بیابونیم و این کلاب دقیقا مرکز شهره.با عقل جور درنمیاد.
جین به جونگکوکِ درگیر نگاه کرد و گفت:
_جئون الان ساعتِ کلاب رفتنه؟بعدشم گوشیت د
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...