اون روز جونگکوک بخاطر خستگی، یه پیچ اندازه ی سر انگشت کوچیکش رو گم کرده بود.
و مرد هم به عنوان جریمه بهش گفته بود تا آخر وقت کار کنه و شب هم خودش بیاد خونه.
و وقتی جونگکوک قصد برگشت کرده بود، دید توی جیباش هیچ پولی نیست برای کرایه ی اتوبوس.
پولاش رو باز گم کرده بود!
آه پسر حواس پرت، کجا پولات رو گم میکنی؟
خودش رو سرزنش میکرد بی خبر از اینکه اون چند غاز ته جیبش، الان شده بخشی از پول الکلی که پدرش داره چند کیلومتر اون طرف تر مینوشه.با ته مونده ی جونش، به امید دیدار مادر قشنگش، توی خونش تموم اون مسیر رو پیاده رفت و انگشت کوچیک پاش که داشت کم کم خون میوفتاد هم ذره ای اذیتش نمیکرد.
جلوی در رسید و تموم خستگیش رو با لبخند خرگوشیش پنهون کرد و در زد.
چند ثانیه طول کشید تا چهره ی نگران و رنگ پریده ی مادرش رو دید، و بعدش هم سریع توی بهشت شخصیش گم شد.
مادرش به آغوش کشیدش و تند تند میبوسیدش، موهاش که بوی روغن ماشین میدادن.
دستای کوچیکش که سیاه شده بودن.
چشمای گردش که قرمز بودن.
جونگکوک هم چشماش رو بسته بود و با تک تک سلول هایی که زیر لمس مادرش قرار میگرفتن، بهشتش رو حس میکرد.
بهشتش رو می بویید و توی آغوشش انگار تمام دنیارو داشت.مادرش دستش رو گرفت و بردش توی اتاق زیر شیروونی.
جونگکوک رو نشون و رفت تا براش چیزی بیاره.
کوک پیرهن سفید مدرسش رو با تیشرت راه راه قرمزش عوض کرد و با نگاهی که به جوراب خونیش کرد آهش درومد.
سریع بلند شد و چسب زخمی که با پول خودش خریده بود و قایم کرده بود رو برداشت و روی انگشت کوچیکش زد، بعدم یه جوراب دیگه برداشت و پاش کرد تا چسب زخم معلوم نباشهمادرش وارد اتاق شد و یه سیب که قسمتی ازش بریده شده بود رو به کوک داد.
جونگکوک خندید و سیب رو گاز زد، مادرش کنارش نشست و همونطور که موهاش رو ناز میکرد گفت
_امشب، به گمونم پدرت نمیاد. میتونیم کنار هم بخوابیم خرگوشم.
همون لحظه در خونه با صدای بلندی باز شد و بعدش هم نعره ی وحشتناکی...
+هی زننننن. کجایی، بیا اینجا کارت دارمممم.
جونگکوک چشماش درشت شد و توی قلبش سوختن غنچه های تازه ی امید رو حس کرد.
هنوز سیبش رو قورت نداده بود و با تعجب به مادر ترسیدش نگاه میکرد.
مادرش بغضش رو قورت داد و خم شد پیشونی پسرش رو بوسید، بعد هم مقابل همون چهره ی فریز شده ی کوک در رو بست و رفت.
و جونگکوک با شنیدن صدای جیغ مادرش به خودش اومد و بالاخره چشماش رو بست و همراه بسته شدنش، سد اشکاش شکست و صورت کوچیکش رو خیس کرد.
اشک ریخت و سیبی که مادرش براش آورده بود رو خورد.
اشک ریخت و گوش کرد.
اشک ریخت و خوابید.
اشک ریخت و مرد.
اشک ریخت!
#seven
#SOOR
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...