تهیونگ کلافه سرجاش غلتی زد و گوشیش رو از کنار بالشتش برداشت.
صفحش رو روشن کرد و مشغول شد.
تک تک اپلیکیشنا رو چک کرد، اخبار جدید، یه سری نکته مربوط به آتنا حتی، و هزار تا چیز دیگه که اصلا واسش جالب نبود.
( پسره ی احمق، واسه خوابیدن با اون دختره یه ماه داشت تاوان میداد، الانم دوباره میخواد برگرده بهش حتما)
تهیونگ حس بدی داشت، اصلا به نفع اون بچه نبود دوباره اون کارش رو تکرار کنه.
ناخود آگاه فلش گوشیش رو روشن کرد و نور رو سمت تخت کوک، که دقیقا مقابلش بود، گرفت.
ببا دیدن تخت خالیش، ابروهاش بالا پریدن و پوزخند ترسناکی زد.
فلش رو خاموش کرد و گوشیش رو روی زمین یه جای نزدیک پرت کرد.
( مطمئنم پیششه، حتما سرشب اومده بهش پیشنهاد یه سکس دیگه داده. دختره ی هرزه، خوشش اومده. منه احمقو بگو، فکر میکردم آدم حسابیه. به درک برو هر غلطی دلت میخواد بکن)
صورتش رو کوبید توی بالشتش، بعد چند ثانیه با حس اینکه دماغش داره له میشه و دیگه نمیتونه نفس بکشه
سرش رو برداشت و نفس عمیقی کشید.
( اگه دوباره حالش بد شه چی ؟ )
چشماش رو بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه.
(بخواب، صبح زود باید بیدار شی)
حدود 10 دقیقه خودش رو آروم نگه داشته بود که آخرش دلش طاقت نیاورد و سرجاش نشست.
باید میرفت و دنبال دوستش میگشت، جدا از همه ی بچه بازی ها و کلکل هاشون اونا همشون دوست بودن و باید پشت هم میبودن.
حالا که از ضعف کوک فقط یه نفر خبر داره پس باید بره، بره و مراقبش باشه.
( مراقب نه! میرم، اگر داشت کاری میکرد اونقدر میزنمش که هوشیار شه )
خواست از سرجاش بلند شه که صدای پایی شنید. متوقف شد. ولی وقتی صدای باز شدن دستگیره در رو شنید، سریع خودش رو پهن کرد روی تخت و پتوش رو تا روی سرش داد.
...
کوک با حس خوبی که داشت در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
بعد از روشن کردن فلش گوشیش نگاهی به تخت تهیونگ کرد، پتو همه بدنش رو پوشونده بود و داشت نفسای کشدار میکشید.
جونگکوک نگران شد که نکنه زیر پتو نفس کم آورده.
سریع نزدیک شد و پتو رو از روی صورتش کنار زد.
با معلوم شدن صورتش لبخند کوچیک و سریعی زد و عقب کشید.
بعد هم مسیر تختش رو پیش گرفت و با اون حال خوبش، قصد خواب کرد.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...