🅟🅣.❺

626 118 4
                                    

هوسوک دست‌هاشو از جیمین دور کرد و روی زمین گذاشت، کلماتی که حقیقت رو به گوشش رسونده بودن بیش از حد غیرواقعی به نظر میرسیدن و هوسوک نمیتونست بفهمه منظور پسری که با صدای بلند گریه میکرد و شونه هاش خمیده شده بودن از به زبان آوردن کلمه پدر اون هم در رابطه با مرد پست فطرتی مثل لئو چی میتونست باشه!

نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت و پسر همینطور که تهیونگ رو به دیوار کنار در تکیه میداد تا نفس های منقطعش آروم بشن یکی از ابروهاشو بالا برد و اخمی راهی جیمینی که پشت بهش روی زمین زانو زده بود کرد، جوری که انگار حالا جیمین تبدیل به دشمن و هدف بعدیش شده بود اما نمیتونست از دستش خلاص بشه چون هوسوک کنارش بود...

همراه تهیونگ که انگار اون هم از شنیدن کلمات جیمین شوکه شده بود از سوله خارج شدن و جونگکوک دست‌هاشو دور شونه تهیونگ گذاشت و سرشو خم کرد تا جنازه‌هایی که توسط زیردست‌هاشون از جلوی ساختمون جمع میشدن رو نبینه.

اون پسر هنوزم از دیدن مرگ لئو به دست جونگکوک ترسیده بود و میلرزید و جونگکوک حس میکرد قلبش تیر میکشه از تصور اینکه ممکنه به خاطر این اتفاق تهیونگ ازش دوری کنه و قبل ازینکه بتونه اون پسر رو به دست بیاره، از دستش بده!

هوسوک چند ثانیه توی سکوت به صدای هق هق های جیمین گوش داد و بالاخره زمانی که حس کرد بدن جیمین بیش از حد سست شده و میلرزه، به خودش اومد و پسر رو به شونه خودش تکیه داد.

کف دستشو روی چشم های پسر گذاشت و با حس خیسی و داغی اشک روی پوستش، قلبش تیر کشید...

قرار نبود عروسکش اینجوری بین دست‌هاش گریه کنه و بلرزه ولی هوسوک تردید داشته باشه برای آروم کردنش!

دست دیگرشو روی بازوی جیمین گذاشت و با فشار آرومی که بهش وارد کرد اونو از روی زمین بلند کرد و دستشو روی کمر و گردنش گذاشت و بدن لرزونش رو به خودش فشار داد چون جیمین با تمام ضعفی که تا به حال ازش سراغ نداشت تلاش میکرد از بین دست‌های هوسوک خارج بشه و به اون جسد متلاشی شده نگاه کنه...

_هیش...جـ-جیمین...آروم باش پسر...بیا ازینجا بریم بیرون باشه؟ به من تکیه کن و راه برو...باشه جیمینی؟

هوسوک تمام تلاششو کرد صداش نلرزه و با ملایمت حرفاشو بزنه تا اون پسر همراهش از سوله خارج بشه ولی نمیتونست خودشو کنترل کنه.

این حقیقت به قدری ترسناک بود که هوسوک تمام بدنش به رعشه افتاده بود اما نباید ضعف نشون میداد چون کسی که الان نیاز به کمک داشت اون نبود!

دستشو دور کمر جیمین محکم کرد و همینطور که بازوشو چسبیده بود سرشو به شونه خودش تکیه داد و با قدم های آرومی که در حد توان پاهای بی رمق پسر باشه مسیرشون رو تا بیرون از سوله طی کرد...

نمیتونست بیشتر از این توده سنگینی که داخل گلوش گیر کرده بود تحمل کنه و اگر وارد ون میشدند باید جلوی خودشو برای بازخواست کردن جیمین میگرفت تا جونگکوک رو عصبی تر نکنه پس تصمیم گرفت همینجا مشکلش رو برای اون تودۀ سنگین که نفس کشیدن رو براش غیرممکن کرده بود حل کنه...

جیمین با برخورد آروم کتفش به دیوار سرد ساختمون آب گلوش رو قورت داد و سعی کرد اشک نریزه ولی نمیتونست.

اون تمام چند سال گذشته از فاش شدن این راز میترسید و حالا وقتی که توی ضعیف ترین حالت خودش بود برملا شدن رازش باعث میشد قلبش برای ادامه دادن به زندگی دچار تردید بشه.

هوسوک روبه‌روی جیمین ایستاد و یه دستشو کنار صورت پسر روی دیوار مشت کرد تا سرشو خم کنه و با چند بار عمیق نفس کشیدن بتونه خودشو آروم کنه.

_حـ-حقیقت داره؟

جیمین سرشو پایین انداخت و گوشه لبش که به خاطر درگیری کمی پاره شده بود رو به دندون گرفت و پوستشو کند تا سوزش لبش بتونه بهش برای جواب دادن جرئت بده در حالیکه هیچ فایده ای نداشت و جیمین فقط تونست با صدای گنگی که بغض داشت زیر لب زمزمه کنه:

_مـ-من...

_بلند حرف بزن پارک جیمین!

هوسوک از این وضعیت کلافه شده بود، نیاز داشت قانع بشه تا این تردیدی که تمام ذهنش رو پر کرده بود و بهش طعنه میزد که تمام مدت فریب خورده، سرکوب بشه اما شاید داد زدن گزینه مناسبی نبود چون جیمین با پیچیدن صدای بلند هوسوک از جاش پرید و اشک‌هاش بی صدا جاری شدند...

هوسوک چشم‌هاشو روی هم فشار داد و نفس صداداری از گلوش خارج شد. حس میکرد بدنش داغ شده و نمیتونست جلوی مشت کردن دست‌هاشو بگیره چون در غیر این صورت هر کسی توی یک نگاه میفهمید جانگ هوسوک داره به وضوح میلرزه و ذره ذره نابود میشه!

سمت چند نفری که اطرافشون ایستاده بودن برگشت و بعد ازینکه اخم غلیظی راهی اون مامورها کرد دوباره داد زد تا اونهارو از این معرکه دور کنه البته اگر که نمیخوان مورد خشمش قرار بگیرن!

_سوار ماشیناتون بشین و از جلوی چشمام گمشین! کارِتون اینجا تموم شده!

چند ثانیه طول نکشید که ون ها از اونجا دور شدند و هوسوک برگشت تا با چشم‌هایی که از عصبانیت سرخ شده بودن به جیمینی که روزۀ سکوت گرفته بود نگاه کنه ولی پسر سرش پایین بود و گوشه لبش به خاطر جویده شدن خونریزی داشت.

_به من نگاه کن!

جیمین دست‌هاشو به کناره‌های لباسش مشت کرد و نفس عمیقی کشید تا وقتی سرشو بالا میاره نلرزه ولی به محض تلاقی کردن نگاهش با چشم‌های تاریک پسر و دیدن رگ برجسته شقیقه‌اش که از شدت عصبانیت نبض میزد اشکی از گوشه چشمش جاری شد.

انگار خاطره تمام سال هایی که به خاطر پسر روبه‌روش تونسته بود طعم خوشحالی رو بچشه حالا مثل زهری به وجودش نفوذ کرده بودن و تبدیل به اشک‌هایی شده بودن که قرار بود عصبانیت هوسوک رو بیشتر کنن...

_گریه کردنت رو تموم کن جیمین و جواب سوالامو بده، همین الان!

جیمین با پشت هردو دستش گونه‌هاشو پاک کرد ولی تحملش سخت بود تا جلوی گریه کردنش رو بگیره، نمیتونست قوی باشه در برابر هوسوکی که برای اولین بار اینقدر جدی بازخواستش میکرد...

این بار مثل دفعه های قبل که توی عملیات زخمی شده بود یا نصفه شب مست توی خیابون ها گیر چند نفر افتاده بود، نبود که هوسوک فقط سرش داد بزنه و بعد از چند دقیقه بازخواست کردن اون رو ببوسه تا هردو آروم بشن!

این بار فرق داشت...

هوسوک حتی لمسش نمیکرد...

جیمین دروغی رو از هوسوک پنهان کرده بود که نتیجه‌اش شده بود تردید پسر برای باور کردن اینکه جیمین تا چه حد تونسته فریبش بده!

برای آخرین بار رد اشک‌های روی صورتش رو با پشت دست لرزونش پاک کرد و لب‌هاشو از هم فاصله داد چون حس میکرد ریه‌هاش بدون اینکه هیچ هوایی به بدنش برسونن بی دلیل باز و بسته میشن وگرنه این حجم از درد نمیتونست واقعی باشه، میتونست؟

هوسوک به چشم‌های خیس جیمین خیره شد و سخت بود براش تحمل نبوسیدن قطره اشک‌هایی که گوشه پلک‌هاش جمع کرده بود تا با جاری شدنشون هوسوکش رو اذیت نکنه.

توده‌ای که حالا تبدیل به بغض شده بود رو قورت داد و سعی کرد بدون اینکه صداش بلرزه حرف بزنه.

_رابطه تو و لئو... حقیقت داره؟!

جیمین نفس عمیقی کشید و تمام توان ریه‌هاش رو جمع کرد تا بتونه با صدای واضحی حرف بزنه.

_ا-اره

هوسوک دستشو روی دیوار مشت کرد و رگ گردنش برجسته تر شد ولی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_رابطه ات با من..با دروغ-با دروغ شروعش کردی؟

+مـ-من باید بهش خـ-خبر میرسوندم.. مـ-مجبور بودم... هـ-هوسوک مـ-من متاس_...

-الان ازت توضیح نمیخوام فقط جوابمو بده جیمین! اره یا نه؟؟

جیمین دست‌هاشو دوباره روی صورتش گذاشت چون نمیتونست اشک‌هاشو کنترل کنه و از شدت ترس لکنت گرفته بود.

لب‌هاش میلرزید ولی نفس‌های عصبی و منقطع هوسوک باعث میشد با عمق وجودش از اینکه دروغ گفته پشیمون بشه...

دست‌هاشو پایین برد و نفسشو با صدای هین مانندی از گلوش خارج کرد.

_اره..و-ولی بـ-بزار حرف بزنم هوسو_...

_الان نه!

هوسوک انگشتشو روی پلکش فشار داد تا جلوی پریدنش رو بگیره، پایین ابروش رو فشار داد و نگاهشو پایین انداخت...

_الان نه... الان فقط جوابمو بده...

بغضی که توی صدای هوسوک بود برای جیمین غریبه بود. از خودش متنفر بود که این بلا رو سر قوی ترین مرد زندگیش آورده جوریکه صداش میلرزه و چشم‌هاش خیس شدن ولی نمیتونه آرومش کنه چون خودش مقصره این حالشه.

هردو تا دست‌هاشو دو طرف صورت جیمین به دیوار تکیه داد تا لرزش زانوهاشو کنترل کنه.

باید آخرین سوالش رو میپرسید...

اصلی ترین سوالش...

ولی تردید داشت چون جواب جیمین میتونست توی یک ثانیه نابودش کنه جوری که چیزی ازش باقی نمونه...

_بهم بگو این رابطه‌ای که با دروغ شروعش کردی رو با دروغ ادامه دادی یا نه؟

جیمین لب‌هاشو از هم فاصله داد تا حرف بزنه...

هر چقدر هم هوسوک ازش توضیح نمیخواست ولی اون نمیتونست در برابر این سوال کوتاه بیاد.

_هـ-هو-...

_نه... حقیقتو نگو... من هر کسی که بخواد تورو ازم بگیره نابود میکنم پس نذار با دستای خودم تو رو از بین ببرم! دوباره دروغ بگو! دارم بهت اجازه‌شو میدم پس برای کسی که داره از ترس رفتنت میلرزه دروغ بگو! بهم به دروغ بگو که عشقت صادقانه بود، پارک جیمین!

هوسوک داد میزد ولی لرزش صداش بیشتر از قبل شده بود، درست مثل دست‌هاش که کنار صورت جیمین مشت شده بودن ولی همچنان میلرزیدن...

_هـ-هوسوک؟

جیمین با تردید دست‌هاشو بالا آورد و قاب صورت پسر کرد.

سر هوسوک رو بالا آورد و با دیدن رد براق اشک داخل چشم‌های سرخ پسر، لبشو گاز گرفت.

_د-دروغ بود؟ همه ی خنده‌هات و لمس‌هات، دروغ بود جیمین؟

هوسوک با صدای گرفته ای گفت و به چشم های جیمین خیره شد. دست‌های سرد پسر روی گونه‌اش باعث میشد دلش بخواد اون دست‌هارو بین انگشت‌هاش قفل کنه تا گرم بشن ولی میترسید ازینکه جیمین تمام این مدت بهش دروغ گفته باشه و هوسوک حس میکرد هم به پسر تجاوز کرده هم به قلب و احساساتش تجاوز شده...

قطره اشک داغی از گوشه چشمش سر خورد و روی انگشت‌های جیمین چکید.

جیمین نمیدونست باید چطوری کلماتش رو کنار هم بذاره تا به هوسوک بفهمونه احساسی که بهش داشته و داره واقعیه پس فقط دو انگشت شستش رو روی گونه‌های پسر حرکت داد و حرف‌هاشو به زبون آورد.

_نه...مـ-من زیاد بهت دروغ گفتم... سخته که بهم اعتماد کنی... و-ولی هوسوک من درباره احساسمون دروغ نگفتم...

چند ثانیه سکوت کرد و با لمس گونه‌های پسر اون رو به خودش نزدیکتر کرد، باید بهش ثابت میکرد تا این تردیدی که توی وجود هوسوک انداخته بود و ترسی که خودش از ترک شدن داشت تموم بشه.

_من تمام این چند سال تنها دروغی که بهت گفتم پنهان کردن رابطه‌ام با پدرم بود... هوسوک مـ-میدونم نمیتونی باور کنی ولی لطفا... مـ-من نمیدونم چجوری بـ-بهت ثابت کنم د-دوسِت دارم... این د-دروغ نیست... هـ-هوسوک؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو به دیوار سرد تکیه داد، جیمین دست‌هاشو دور گردن هوسوک انداخت و لبشو گاز گرفت.

اینکه از هوسوک نمیشنید حرف‌هاشو باور کرده عذابش میداد و باعث میشد با تصور آینده‌ای که خودش خرابش کرده بود دوباره اشک بریزه.

اگر قرار بود این آخرین آغوشی باشه که از هوسوک میگیره پس باید این آرامش رو برای خودش ذخیره میکرد، هر چند که میدونست با دور شدن هوسوک بدنش نمیتونه این سرما رو تحمل کنه و میمیره...

لکنتی که از اضطراب گرفته بود باعث میشد مجبور بشه بین جملاتش وقفه بندازه تا نفس بگیره ولی باید حرف میزد،حتی اگر قرار بود التماس کنه تا ترک نشه...

_هـ-هوسوک من... من متاسفم...مـ-میدونم دروغ گفتم...میدونم اشتباه کردم ولی...ولی نزار بشکنم...مـ-من هیچکسو ندارم هوسوک... پدر و مـ-مادرم جلوی چشمام... به بدترین شکل مـ-مُردن... من نـ-نمیتونم... رفتن تورو.. تـ-تحمل کـ-کنم... هـ-هوسوک...م_من_...

_هیش باشه...باشه جیمین

هوسوک دست‌هاشو پشت جیمین گذاشت و کتفشو از دیوار سرد فاصله داد تا اونو به آغوش بکشه...

پارچه لباسش به خاطر اشک‌های جیمین خیس شده بود و بدن پسر جوری شدید میلرزید که هوسوک فقط میتونست با بغل کردنش بهش کمک کنه آروم بگیره.

_گریه نکن جیمین... تا همینجا کافیه... من بهت اعتماد میکنم فقط گریه نکن... احمق تو که میدونی نمیتونم خودمو دربرابر گریه‌هات کنترل کنم پس چرا عذابم میدی هان؟

جیمین بینی‌شو بالا کشید و با کشیدن گونه هاش روی لباس هوسوک، رد اشک‌هاشو پاک کرد و دست‌هاشو پشت کمر پسر به هم قفل کرد.

هوسوک آروم کتف جیمین رو نوازش کرد و اونو از دیوار جدا کرد.

_میخوام به منطقم گوش کنم ولی وقتی اینطوری بین دست‌هام گریه میکنی قلبم تیر میکشه که باید آرومت کنم ولی نمیتونم... میدونی که باید همه چیز رو برای من و جونگکوک توضیح بدی هوم؟

جیمین سرشو تکون داد و زیرلب "اره" ای گفت ولی از هوسوک جدا نشد، نمیخواست وقتی اون پسر با وجود دروغی که بهش گفته بود اینجوری نگرانش بود و سعی داشت با نوازش پشتش،آرومش کنه ازش دور بشه.

هوسوک آهسته سمت ون حرکت کرد و جیمین همقدم باهاش به عقب حرکت میکرد تا اینکه در ون باز شد و پشتش با پشتی صندلی برخورد کرد.

_دیگه بسه جوجه کوچولو... حالا از بغلم بیا بیرون چون باید ازینجا بریم...

جیمین بی میل دست‌هاشو از هوسوک جدا کرد و بعد ازینکه هوسوک با انگشت‌هاش صورت خیسشو پاک کرد به لبخند دلگرم کننده‌اش نگاه کرد و پاهاشو بالا آورد تا در رو ببنده.

جونگکوک سرنگی که از ماده بی رنگی پر شده بود بین دست‌هاش گرفت و قبل ازینکه هوسوک ون رو روشن کنه کنار پسری که عقب ون نشسته بود و زانوهاشو توی شکمش جمع کرده بود نشست.

دستشو آروم زیر چونۀ تهیونگ گذاشت و کمی سرشو کج کرد که باعث شد پسر از کشیده شدن ماهیچه های اطراف زخم گردنش هیسی بکشه و چشم‌هاشو ببنده.

جونگکوک با ملایمت سوزن رو توی رگ گردن پسر فرو کرد تا جلوی عفونت کردن زخمش رو بگیره.

BURGLARWhere stories live. Discover now