جونگکوک کامل روی زمین دراز کشید و موبایلش رو از جیبش بیرون آورد، شمارهٔ هوسوک رو گرفت و نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت که معلوم بود ترسیده و بدنش ضعف کرده بخاطر کمخونی و حال بَدِش.
_اخبار پخش شده؟
جونگکوک به محض وصل شدن تماس حرف زد و هوسوک دستشو روی کمر جیمین که کنارش خوابیده بود حرکت داد، سرشو کج کرد و زیر لب هومی از گیجی گفت.
_اخبار تهیونگ پخش شده؟
_نه اون صبح پخش میشه بعد ازینکه ما از کشور خارج شدیم!
جونگکوک اخمی کرد و به دو نقطهٔ قرمز رنگی که از روی وسایل اتاق میگذشتن خیره شد.
_تک تیرانداز، دوتا، اتاق مارو هدف گرفتن!
هوسوک روی تخت نیمخیز شد و صورتش جمع شد، دستشو از زیر بدن جیمین بیرون آورد و حرکت آروم لبهای جیمین نشون میداد داره بیدار میشه.
_اگه واقعا تک تیرانداز باشن پس حتما از افراد وفادار لئو یا زیردستاشن! خودتونو نشونشون ندین، ما الان میایم...
هوسوک گفت و تماس رو قطع کرد، جیمین همینطور که دستشو روی شکمش فشار میداد سمت هوسوک خم شد و سرشو کج کرد تا موهاش از جلوی چشماش کنار برن، با صدای گرفته و خوابآلودی زمزمه کرد:
_چیزی شده؟
هوسوک همینطور که از روی تخت بلند میشد بوسهٔ سریعی به لبهای جیمین زد و وسایلشو داخل کیف کولی مشکی رنگش گذاشت. پردهٔ حریر آبی نفتی پنجره رو کنار زد و میتونست موقعیت احتمالی اونهارو حدس بزنه پس برای اینکه دید نداشته باشن باید از در پشتی پارکینگ که به انتهای خیابون راه داشت، خارج میشدن.
_باید زودتر حرکت کنیم، ردمونو زدن و دوتا تک تیرانداز توی ساختمون مقابل هتل کمین کردن برامون
جیمین بلافاصله از روی تخت بلند شد و کمرش تیر کشید اما اون عادت داشت به ماموریتهای ناگهانی بعد از چند ساعت رابطه، بدنش ورزیده شده بود البته که درد و سوزش کمرش غیرقابل انکار بود.
بعد ازینکه وسایلشون رو جمع کردن، از اتاق خارج شدن و هوسوک دستشو آروم به شونهٔ جیمین که لنگ میزد فشار داد.
_تو یواشتر برو توی پارکینگ، من خودم میرم
جیمین مخالفتی نکرد و بعد از گرفتن سوئیچ ون، سوار آسانسور شد تا ماشین رو در دسترسشون قرار بده. هوسوک با رسیدن به اتاق زنگ کنار قفل رو فشار داد و منتظر موند.
جونگکوک مچ سالم تهیونگ رو بین دستاش گرفت و هردو پشت مبل نشستن، یکی از نقطههای قرمز سمت تخت بود و ازشون دور بود اما دیگری با فاصلهٔ کمی از روی دیوار به سمتشون میومد.
_وقتی دستتو کشیدم، پشت من حرکت کن باشه تهیونگ؟ عقب نمون ازم، کاملا پشت من باش!
جونگکوک گفت و دستشو روی گونهٔ پسر کشید، تهیونگ رنگ پریده بود و دستاش از ضعف جسمش میلرزید، گلوش هنوزم خشک بود اما تمام تلاششو کرد تا با آخرین توان پشت جونگکوک سمت راهروی ورودی بدوئه.
_لعنت بهش!
جونگکوک تقریبا داد زد و خودشو همراه تهیونگ روی کف سنگی راهرو پرت کرد زمانیکه ردشون زده شد و در عرض چند ثانیه، سکوت اتاق با صدای مهیب و وحشتناک شکستن شیشههای پنجره و شلیک های پشت هم اسلحهها، از بین رفت.
_پاشو!
جونگکوک بین هیاهوی صداهای اطرافش، بازوهای تهیونگ رو فشار داد و داد زد تا از روی زمین بلند بشن، در ورودی رو باز کرد و هوسوک روبهروش بود.
باید سریع از هتل خارج میشدن چون قطعا این سروصدا بقیه رو کنجکاو میکرد و اونها نباید توی چشم میبودن تا دردسر درست بشه.
جونگکوک دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و سرعت قدمهاشون رو تندتر کردن، همراه هوسوک سوار آسانسور شدن و جونگکوک سریع بدن تهیونگ رو چک کرد تا مطمئن بشه آسیبی ندیده.
تهیونگ روی صندلی عقب ون نشست و جونگکوک کنار هوسوک جلوی ماشین نشستن، تهیونگ بریده بریده نفس میکشید، سینه و مچ دستش میسوختن اما با دیدن پسر موبلوندی که پتوی نازکی از زیر صندلی بیرون آورد و دورش پیچید، نفسش حبس شد و حس کرد از سوزش پشت پلکهاش ممکنه آتیش بگیره.
سرشو به سرعت خم کرد جوریکه ممکن بود مهرههای گردنش بشکنه، لب بیرنگشو بین دندونهاش گرفت و دستاشو زیر پتو روی پاهاش مشت کرد. نباید مثل یه احمق اشک میریخت، حس ضعیف بودن کنار اون پسر توی وجودش رفته بود و تهیونگ از شدت سنگینی گناهی که در حق برادرش مرتکب شده بود حتی نمیتونست سرشو بالا بیاره و بهش نگاه کنه.
جیمین با فاصلهٔ کمی ازش روی صندلی نشست و از شیشه به خیابون های گرگ و میش نزدیک صبح خیره شد، هوا هنوزم به تاریکی میزد و چراغهای زرد و نارنجی توی شهر روشن بودن تا به استقبال خورشید برن.
هوسوک بعد از پایان تماسش به جونگکوک که پشت فرمون نشسته بود نگاهی کرد و گفت:
_بپیچ سمت راست، این ماشین مارو لو میده باید بریم پیش الکس
جونگکوک مسیرشو تغییر داد و بعد از چند دقیقه رانندگی با خطر اینکه هر لحظه ممکن بود ردشون زده بشه، بالاخره به پارکینگ متروکهٔ ماشینهای اسقاطی رسیدن و جونگکوک وسط قسمت خاکی جلوی کابین سبز و طوسی نگه داشت.
_جئون؟ خیلی وقته ندیده بودمت!
_آره از زمانیکه همسرت میخواست با من بهت خیانت کنه و من انگشت اشارهشو قطع کردم چون به پایین کتم کشیده شد! خیلی گذشته پس!
مرد موهای قهوهای رنگشو با خندهٔ هیستریکی بالا برد و جونگکوک در ون رو بست، بوت های لژ دارش رو پوشیده بود و کت بژی به تن کرده بود تا سرما از خیسی لباسهاش عبور نکنه و این حالتش همراه موهای مرطوبش که موجدار روی صورتش ریخته شده بودن ابهت خاصی ایجاد میکرد.
ابهت خاندان جئون...
هوسوک چند قدم بهشون نزدیکتر شد و دستاشو داخل جیب شلوارش فرو کرد، سرشو کمی بالا گرفت تا چشمهاش با نگاه کردن به الکس حالت جدیتری بگیرن.
_دوتا ماشین، همین الان، از بهتریناش برامون جور کن اگه نمیخوای خبر رسوایی اون حرمسرایی که ازت حاملهن به گوش همسر و پدر زنِت برسه! شنیدم آخر این هفته قراره به عنوان جانشینش اعلام بشی، حیف نیست سند مالکیتت جلوت باشه اما انگشتی نداشته باشی تا امضاش کنی؟!
هوسوک با لحن تهدید آمیزی گفت و انگشتهاشو فشار داد تا صدای برخورد استخوانهاش بلند بشه، قطعا اگه الکس درخواستشون رو انجام نمیداد میتونستن همین الان نابودش کنن بدون اینکه اثری از جنازهاش باقی بمونه.
الکس مضطرب به اون دو نفر نگاه کرد و ناخواسته گوشهٔ پلکش پرید، عملی کردن اون تهدید براشون کاری نداشت وقتی اون دیده بود جونگکوک چطور انگشت همسرش رو شکست تا دیگه هوس لمس کردنشو توی سرش نداشته باشه!
_چند دقیقه.. صبر کنین
الکس با لکنت گفت و جونگکوک سرشو تکون داد، بعد ازینکه اون مرد ازشون دور شد دستشو سمت هوسوک دراز کرد و کف دست دیگرشو به کاپوت تکیه داد تا با عقب رفتن، دید بهتری از آسمون خاکستری و پرندههایی که بیصدا بالای سرش حرکت میکردن، داشته باشه..
_اگه ماشینش خوب نباشه پاهاشم میشکنم!
هوسوک گفت و سیگاری از پاکت چرم توی جیب داخلی کتش درآورد و یه نخ ازش رو توی دست جونگکوک گذاشت. فندکی که طرح غیرعادی جمجمهای روش حک شده بود بیرون آورد و سیگارهاشون رو روشن کرد.
_تهیونگ برادر جیمینه، پسر لئو
جونگکوک به آرومی بعد ازینکه پک عمیقی از سیگارش گرفت گفت و هوسوک ابروشو بالا انداخت.
_اره منم عموشونم، تو هم بابانوئل کریسمسی!
هوسوک خندید و سرشو از روی تاسف تکون داد، خواست از سیگارش کام بگیره که جونگکوک سمتش برگشت.
_مگه من باهات شوخی دارم!؟
جونگکوک اخمی کرد و هوسوک همینطور که دود کدر سیگار از بین لبهاش خارج میشد، سرشو چرخوند و به چهرهٔ جدی جونگکوک خیره شد.
_مسیح! نگو که شوخی نکردی جونگکوک!؟
_منم شوکه شدم ولی حقیقته..
_فاک.. فاک پس بگو چرا-...
هوسوک از ماشین فاصله گرفت و جونگکوک گیج بهش نگاه کرد، سیگار سوختهاشو با پاشنهٔ کفشش روی زمین خاکی له کرد و به هوسوک خیره شد که لبخند احمقانهای روی لبش نشسته بود.
_الان این یعنی روانی شدی؟!
_نه، دارم به شاگردم افتخار میکنم.. توئه لعنتی حتی سلیقهات هم به من رفته که!
هوسوک دستشو جوریکه انگار داره چیزی رو پس میزنه جلوی صورتش حرکت داد و جونگکوک چشماشو چرخوند، استادش گاهی اوقات زیادی خوشی میزد زیر دلش!
_جونگکوک، مسخره که نکردی هاح؟
هوسوک اینبار با حالت جدیتری پرسید و زمانیکه جونگکوک سرشو برای اطمینان تکون داد پُک آخرشو از سیگارش گرفت و اون رو گوشهای پرت کرد.
_جیمین نمیدونه برادر داره، باید بهش بگه
هوسوک گفت و چند قدم نزدیکتر شد.
_منم میخوام حرف بزنه تا سبک بشه بخاطر همین گذاشتم توی ماشین تنها باشن، سخته براش.. مادرشون جلوی چشماش خودکشی کرده و بهش گفته پنهانی مواظب جیمین باشه
هوسوک هیسی از تعجب کشید و دستشو روی کاپوت گذاشت شیشههای ماشین دودی بودن و دیوارهها عایق صدا، نمیتونست بفهمه اون داخل چه خبره...
هیچکدوم نمیتونستن ببینن تهیونگ چطور توی خودش جمع شده و سرشو خم کرده تا بعد از شکستن حصار اشکهاش، جیمین متوجه نشه.
_میخوای بهش بگم بیاد پیشت؟ اسمت.. تهیونگ بود اره؟ زخم دستت درد میکنه؟
جیمین وقتی به خودش اومد که صدای هق هق ضعیفی به گوشش رسید و نیمرخ خیس پسر کنارش رو دید، سمتش خم شد و قلبش درد گرفته بود، اون پسر چرا اینقدر مظلوم و عاجزانه گریه میکرد؟
_مـ-میرم صداش میکنم_...
خواست از روی صندلی عقب بلند بشه که سرمایی دور مچ دستش حس کرد و نگاهش به دستهای لرزون پسر مو مشکی افتاد که با آخرین توانش اونو نگه داشته بودن.
_یـ-یه چیزی باید.. باید بهت بگم.. لطفا بشین
جیمین نشست و طبق عادتی که برای خودش بود، دستشو پشت موهای تهیونگ بالای گردنش برد و همینطور که طرههای مشکی رنگشو نوازش میکرد تا آروم بشه، سر تهیونگ رو به سینهاش چسبوند و پسر بلندتر هق زد،شاید این اولین و آخرین آغوشش با برادرش بود...
_مـ-من متاسفم که.. بهت نگفتم.. مجبور بودم.. میترسیدم.. همه چی تقصیر منه ولی دیگه.. دیگه نمیتونم دردشو تحمل کنم.. من اون روز.. زمان مرگش.. اون جلوم خودشو کشت.. بهم گفت نذارم کسی بفهمه.. نـ-نباید ازت پنهانش میکردم.. من میدیدمت اونجا.. ولی سکوت کردم.. من.. من باید زودتر بهت میگفتم مادرمون مُرده.. م_متاسفم.. من.. واقعا.. مـ-متاسفم...
جیمین گیج سرشو خم کرد، تحلیلهایی که با حرفهای پسر به ذهنش رسیده بودن براش غیرقابل قبول بود. شاید زیادی غیرواقعی! مادرمون؟ مادر جیمین و تهیونگ؟ جیمین نفس لرزونی کشید و تهیونگ رو پس زد.. این امکان نداشت!
_تو.. چی داری میگی؟
جیمین تقریبا داد زد، تهیونگ با پشت آستینش صورتشو پاک کرد اما سیل اشکهاش دوباره اون مسیر رو خیس کردن.
_من.. متاسفم...
_برای چی متاسفی؟ برای دروغت؟ پنهانکاریت؟ عذابی که کشیدم؟ توئه لعنتی برادرم بودی و تمام این مدت دردهامو میدیدی؟ احمقانهس!
جیمین دستاشو بین موهاش فشار داد و خندید، چرا داشت به جای اون از خودش متنفر میشد؟ چرا حس میکرد اون پسر داره همون دردی رو میکشه که خودش تا چند ساعت پیش برای پنهانکاریش کشیده بود؟ چرا دلش میخواست بغلش کنه و بگه گریه نکن؟
_ا-این احمقانهس!
جیمین با صدای آرومتری که میلرزید گفت و آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت تا خم بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/256404199-288-k648146.jpg)
YOU ARE READING
BURGLAR
Romance♛-دریا غیرقابل پیشبینیه، مثل تو که نمیدونم توی کدوم یکی از آغوشهام قراره اشکهات رو بیرون بریزی تا ساحل آرامشت بشم... ♔جونگکوک برای انتقام گذشتهاش وارد یک عمارت میشه اما نقشهاش با دیدن میزبان ناخواندهاش تغییر میکنه، میزبانی که مهمانِ شکنجهگاهِ...