🅟🅣.❾

545 82 6
                                    


_لباستو بده بالا

هوسوک همینطور که آستین‌های پیراهنشو تا روی آرنج‌هاش تا میزد، سمت پسری که روی تخت نشسته بود و مضطرب پاهاشو تکون میداد، حرکت کرد و روبه روش زانو زد.

_نشنیدی چی گفتم؟

دستشو روی زانوش گذاشت و یکی از ابروهاشو بالا برد، جیمین نفس عمیقی کشید و لباشو گاز گرفت تا بیشتر از این با گریه کردن، ضعف خودشو نشون اون نده و ناراحتش نکنه.

انگشت‌های رنگ‌پرید‌اش رو لبهٔ لباسش مشت کرد و اون رو تا زیر ترقوه‌هاش بالا برد، میدونست هوسوک مثل هربار بعد از عملیاتشون میخواد بدنش رو چک کنه تا آسیبی ندیده باشه اما جیمین این مراقبت الان رو نمیخواست وقتی پسر روبه‌روش قرار نبود مثل گذشته، لمس سادهٔ بعد از عملیاتشون رو با چند ساعت سکس خاتمه بده.

انگشت‌های سرد هوسوک که روی کبودی پهلوش حرکت میکردن هیچ شباهتی با نوازش‌های گرم همیشگیش نداشتن و جیمین حس کرد تمام گرمای بدنش یکباره خالی شد و لرزید.

_اینجا درد داره؟

هوسوک دستشو اطراف کبودی فشار داد تا مطمئن بشه اون شوکر به باقی اندام هاش آسیبی نزده.

_اونجا نه

جیمین لبشو گاز گرفت و با تردید دست رنگ‌پریده‌اشو روی دست هوسوک گذاشت و دوباره از سرمای شدید و غیرعادی اون پسر لرزید. دستشو بالا آورد و سعی کرد بیشترین تماس با پوستش داشته باشه چون جیمین به لمس هوسوک نیاز داشت اما این جسم سرد روبه‌روش اصلا شبیه هوسوکش نبود.

_اینجا.. خیلی درد میکنه هوسوک.. میتونی درمانش کنی؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و نگاهشو از دستش که بین انگشت‌های جیمین روی سمت چپ سینه‌اش قرار گرفته بود، پایین آورد. دلش میخواست عروسک چینی شکسته‌اش رو دوباره بغل کنه و ترک‌هاشو با طلا ترمیم کنه اما نمیتونست، نه تا زمانیکه هنوز حقیقت رو نفهمیده بود.

_اونجایی که داری نشونم میدی برای من غریبه‌ست

_و_ولی تو اینجایی

_اونجا خونه‌ام بود

_دیگه نیست؟

جیمین با عجز پرسید و هوسوک بعد ازینکه مطمئن شد بدن پسر سالمه، از جلوش بلند شد و سمت یخچال گوشهٔ اتاق رفت.

_داره خراب میشه

_از نو بسازش

_نمیتونم، دست و پاهام هنوزم زیر آوار اون خونهٔ قدیمی گیر کردن...

جیمین دستشو روی تخت گذاشت و بلند شد، همین چند ساعت به قدری فشار تحمل کرده بود که سرش گیج میرفت و معدهٔ خالیش پیچ میخورد.

_فقط بیا یه خونهٔ جدید بسازیم!

_روی آواره های گذشته؟ هرچی بیشتر میگذره، ارتفاع این خونه بیشتر میشه. وقتی دوباره نابود بشه، این سقوط تبدیل میشه به آخرین پرواز کبوتری که برای اولین بار چشم‌هاشو باز کردن و اون نفهمید آسمونی که سمتش پرواز میکنه در اصل دره‌ایِ که میزبان سقوطش شده.. این شده داستان من و تو، تمام مدت من سمتت پرواز میکردم و تو تجسمی از بهشت بودی برام اما وقتی حقیقت برملا شد، فهمیدم دنیام زیر نقاب دروغت وارونه شده بود، من سمت بهشت نمیرفتم، داشتم سقوط میکردم سمت جهنمی که شیطانش تنها فرشته‌ام بود و آدمی بودم که فریب خوردم اما چنگ نزدم به باقیموندهٔ ریسمان های اطرافم چون هنوزم قلب شکسته‌ام برای اون فرشتهٔ به آتش کشیده‌شده تند میتپه.. گریه‌هات آتش اون جهنم زیر پاهاتو خاموش نمیکنه، هدفت سوزوندن آخرین تکهٔ غرور منه که اینجوری گریه میکنی تا متنفر بشم ازینکه نمیتونم آرومت کنم، جیمین؟

BURGLARWhere stories live. Discover now