"chapter 6"

129 22 33
                                    

نستور : شاهدوخت لطفا مواظب خودت باش و سالم بمون تو تک دخترمی جونگ کوک پسر خوبیه مطمعنم ازت محافظت میکنه
جونگ کوک : شما ب من لطف دارید پادشاه نستور
سوها : بله پدر
یا خدافظی از پدر منو جونگ کوک سوار یه کااسکه شدیم
و یونا و اون پسری ک اسمش فکر کنم بکیون بود و سایر خدمدکارا تو یه کالاسکه دیگه

***

چند روزی بود ک توی راه بودیم
تمام بدنم کوفته شده بود انقدر ک تو کالاسکه نشسته بودم تو این چند وقت تنها حرفی ک بین منو جونگ کوک ردوبدل شده بود صبح به خیر و شب به خیر بود با صدای نگهان ک اعلام میکرد رسیدیم ناخود اگاه لبخند زدم و به جونگ کوک نگاه کردم اونم دست کمی از من نداشت ولی وقتی به طرف من برگشت هر دو لبخنمون رو جمع کردیم

با ایستادن کالاسکه اول جونگ کوک پیاده شد و بعد دستو گرفت و من پیاده شدم با یه لبخند گفت
جونگ کوک : به سرزمین من خوش اومدید شاهدوخت
منم با خنده سرمو تکون دادم
جونگ کوک : لطفا راحت باشید و اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید هرچی باشه شما باید از این به بعد اینجا زندگی کنید
با این حرفش لبخندم خشک شد هر چی باشه اون راست میگفت من قرار باهاش ازدواج کنم و ملکه این سزمین باشم

بعد از اینکه اتاقمو بهم نشون دادن به یونا گفتم حمومو اماده کنه
و تو وان اب گرم نشستم
اتاقم درست رو به روی اتاق جونگ کوک بود
وقتی بهش فکر میکنم میبینم بعد از اون شب هیچکدوممون راجب اون اتفاق حتی یه کلمه هم باهم حرف نزده بودیم

(عزیزم مگه قراره چیزی بگید یه بوسه بوده دیگه😉)

***

حدود ده روز بود ک اینجا بودم تو این ده روز فقط دوبار با جونگ کوک شام خورده بودیم و بیشتر از اون همی ندیده بودیم بهار اومده بود و باغ سلطنتی پر از شکوفه های گیلاس شده بود مثل همیشه با یونا توی باغ قدم میزدیم ک از دور بکهیون و جونگ کوک رو دیدم ک تو زمین جنگ در حال مبارزه بودن

نمیدونم چقدر گذشته بود ک بهشون زل زده بودم با صدای بم اشنایی به خودم اومدم
جونگ کوک : شاهدوخت فکر کنم از شمشیر بازی خوشتون میاد ک اینطوری زل زدید
یونا : بله سرورم ایشون شمشیر زن ماهری هستن
زیر لب گفتم
سوها : یونا خفه شو
یونا اروم خندید سرشو انداخت پایین میتونستم پوزخند این پسره بکیونم بینم
به لیا چشم غره رفتم
جونگ کوک : ظاهرن بانو خیلی تو این کار واردن
و لعد پوزخند زد
یونا من کله تو رو میکنم
سوها : زمانایی ک از کارای دربار خسته میشدم همش با شمشیر خودمو سرگرم میگردم خودمم نمیدونم چطور اینقدر ماهر شدم

( دختره خودشیفته کی گفته ماهری ؟؟؟🧐 )

جونگ کوک : کی اینطور پس میتونم شما رو دعوت به مبارزه کنم
سوها : بله حتما

بعد از عوض کردن لباسم شمشیرو تو دستم گرفتم و چرخوندم
هر ضربه ای ک میزد پسش میزدم و جاخالی میدادم
تا اینکه شمشیر هامون به صورت ضربدری چفت شد و باهم چشم تو چشم شدیم
با اینکه با تمام زورم به شمشیر فشار میاوردم ولی تو سیاه چاله عمیق چشماش غرق شده بودم

game of survival Where stories live. Discover now