"chapter 8"

111 15 24
                                    

حوصلم داشت کم کم سر میرفت پس بکهیون رو صدا زدم ...
سوها : بکهیون شییییی
درو باز کرد و اروم گفت
بکهیون : بله با نوی من چیزز نیاز دارید ؟؟؟
میشه بیایی اینجا ؟؟؟
با دست به کنارم روی تخت اشاره کردم
اروم جلو اومد و تو دو متری من وایستاد
سوها : یااا بهت گفتم بیا بشیم
بکهیون : اما ...
سوهاو: اما نداریم اگه نیایی به جونگ کوک میگم از دستورم سر پیچی کردی
خودمم از این حرفم خندم گرفته بود
سوها : خب بگو بیینم چند سالته ؟؟
بکهیون : 25 سالمه بانوی من
سوها : اوووو  پسیک سال از کوک بزرگ تری شنیدم دوست های بچگی هستین درسته ؟؟؟
بکهیون‌ :بله
یه لحظه چونشو گرفتم و نزدیک صورتش شدم
سوها : از بچگی های جونگ  کوک برام بگو
یه لحظه در باز شد و ....

جونگ کوک تو چهارچوب در ظاهر شد ک هر دومون به سمت در چرخیدیم میتونستم خشک شدن لبخند جونگ کوک رو ببیننم و نگاش ک روی دستم ک زیر چونه بکهیون بود قفل شده بود  لبخندش به اعصبانیت تبدیل شد ....
و بلند داد زد ....

جونگ کوک : گمشووو بیرون بکهیون ....گمشووو
کوک : تو داشتی چیکار میکردی ؟؟؟
بکهیون : من ... منظورت چیه من ....فقط
جونگ کوک : هه نگو تو استینم داشتم مار پروش میدادم برگش ستم نگران نباش حساب تورم میرسم
سوها : چی ... چی داری میگی ؟؟
جونگ کوک : خفه شو نمیخوام چیزی بشنومم گمشو بیرون ...
سوها : اما ...
جونگ کوک : گفتم گمشو بیرون

اشک تو چشمام هجوم اورد مگه من چیکار کرده بودم ک اینطوری سرم داد بزنه ... پس دیگه چیزی نگفتم و با دو از اونجا زدم بیرون تو باغ سلطنتی نزدیک رود ابی ک از اونجا رد میشد یه جای خلوت رفتم و شروع کردم به گریه کردن
یونا : بانوی من چیزی شده چرا دارید گریه میکنید
سوها : برو گم شووو

( اینام ک فقط بلدن سر این خدمتکارای بدبخت حرصشونو خالی کنن مثلا بکهیون بدبخ چیکار کرده بود کوک سرش داد زد یا این دختره بدبخ 🙄 ) 

یونا : ولی بانوی من ...
سوها : برو گم شو یونا نمیخوام کسیو ببینم
یونا : ب...ب..ا..باشه
احمق بیشعور ببین من دلم برای کی میلرزه ازت متتفرمممم متنفررررررررررر

( براش مهمم نیست جاش میاد منو میگیره😌 )

Jungkook *

از وقتی تو اتاق تنهاش گذاشته بودم دل تو دلم نبود همش فکر میکردم چطور بهش حسمو بگم ...
از این کلافگی خندم گرفته بود چون من کسی نبودم بخاطر چیزای پیش پا افتاده هبجان زده بشم
از طرفیم عشق چیزی نیست ک بشه انکارش کرد کارامو تموم کردم به سمت اتاق رفتم درو باز کردم با صحنه ای ک دیدم لبخندم خشک شد
چرا ....
چراااا
چرااااااا ؟؟؟؟

خیلی بد برخورد کردم خواستم موقعه شام از دلش در بیارم پس تصمیم گرفتم تو تالار شام بخورم اما هرچی منتظر موندم نیومد
ارتور : شاهدوخت نمیان
ندیمه : ایشون گفتن ک گشنشون نیست و میخوان استراحت کنن
جونگ کوک : پدر من میرم صداشون کنم
ارتور : اصرار نکن بهش
کوک : چشم
"لعنتی حتما بخاطر منه باید از دلش در بیارم"

رسیدم پشت در اتاقش اروم در زدم اما جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد  وارد اتاقش شدم و اتاقو زیر نظر گذروندم تو بالکن هم نبود لحظه ای صدای اوازی نظرمو جلب کرد ک از حمومه گوشه اتاق میومد به سمت در باز حموم رفتم وارد شدمو و به ارومی پرده رو کنار زدم ....

(یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها😎)
( به این کار میگن مرض داشتن بازم بمونید تو خمارییی تا هفته بعد که پارت جدید بزارم 😈 )

(یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها😎) ( به این کار میگن مرض داشتن بازم بمونید تو خمارییی تا هفته بعد که پارت جدید بزارم 😈 )

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
game of survival Where stories live. Discover now