《Part 9》

14 4 4
                                        

چند نفر به سمتش هجوم آوردن. خب حالا دیگه ذوقی برای دیدن اون کاپیتان جذاب نداشت اما فرشته نجات سان همیشه در صحنه حاضر بود. سارا خیلی سریع کنارش قرار گرفت

حالا چی فکر میکرد؟ الف بچه و نیمچه بچه؟ شاید باید یه گروه به همین اسم میساختن.
چیزی نگذشت که اون دو تا احمقم با صدای بلند به جمعشون پیوستن

-رییسسسسس

درد و رییس! ای احمقا اخه این دیگه چی بود؟؟؟ اره قطعا اسم گروهی که تو ذهنش بود الف بچه به همراه نیمچه بچه و:دو پشگل مغز بود

-خوبی داداشی؟

سارا همونطور که حواسش به سربازا بود به سمت دست سان که خیلی محکم داشت فشارش میداد نگاه کرد

-فکر کنم خواب رفته

-خب حالا شدید چهارتا، بازم هست یا شروع کنیم؟

هر دو نفر به کاپیتان جدید و ستاره شبکه های خبر نگاه کردن که با غرور خاصی دست به سینه یه گوشه وایساده بود

بی اعتنا به حرفای کاپیتان تمرکزشو روی مامورا گذاشت. یکی از شگردایی که همیشه پدرش داشت این بود. شکارتو با یه طعمه و حرفای جذاب گول بزن تا حواسش پرت شه...

مجبور شدن با سربازا درگیر بشن در حالی که فرمانده اصلی یه گوشه فقط به حرکاتشون نگاه میکرد

تعداد سربازا به خاطر تلاشای اون چهار نفر کم شده بود اما بیشتر شون با دوقلوهای جنگجو در گیر بودن چون سخت میشد اونا رو به زمین زد. مثل مارمولکایی بودن که هر چقدر دمشونو میبردی بازم در میومد

-پس اونقدرم ضعیف نیستین

هم سان و هم سارا خسته بودن و به خاطر ماسک های روی صورتشون به سختی نفس میکشیدن و هوا رو به داخل ریه هاشون میبردن

-فقط اون مونده ما میتونیم

ولی مشکل همین جا بود چون راوین خیال نداشت اجازه رفتنشونو بده

به سمتش هجوم بردن ولی هیچکدوم نفهمیدن کی پخش زمین شدن

سارا حتی نمیتونست از سرجاش بلند بشه پس این یعنی همه وظایف روی دوش سان افتاده بود. دستش بهتر شده بود یعنی میتونست باهاش در گیر بشه؟ اونم تنهایی؟

دفعه دوم حمله اش هم مثل اولی ناموفق بود. هرچی نباشه یه کاپیتان رده ویژس زمین زدنش کار یه فیله!

-خیلی به خودت مطمئنی من جای تو بودم وصیتمو میکردم

برای سومین بار از روی زمین بلند شد و سعی کرد صاف وایسه. ولی این دفعه جدی تر از قبل
اون یه کاپیتان رده ویژه بود، درست. ولی مسئولیت کسایی که باهاش تا اینجا اومدن رو دوش اون بود و اجازه نمیداد توی اولین بارش شکست بخوره

راوین سر اسلحشو به سمتش گرفت

بدنش خسته بود ودستش بدون هیچ حسی. کاپیتان باید دو دستی با این دستگاها داغونی که ساخته میزد تو سر خودش و از سان تشکر میکرد که برق اونو گرفت تا خل و چلای چس مهندسه ارپو

-مرسی از نگرانیت ولی من خيال مردن ندارم

چرا اونم یکم از شیوه های کاربردی خود کاپیتان استفاده نکنه؟ حرف بزن و برو روی مخش تا نقطه ضعفش دستت بیاد!

اگر درست تخمین زده باشه تا بخواد یه گوله بفرسته سمتش میتونست فرار کنه. درسته که بدنش ضعیف بود ولی سرعت عمل بالایی داشت. اسلحه های اونام معمولا طوری ساخته میشد که قدرت بالا و سرعت مایینی داشته باشن، اما لعنت این دیگه چجور اسلحه ای بود؟

حتی توی فیلما همچین چیزی رو ندیده. یه چیز عجیب که قطعا به جای گلوله توش صاعقه های اسمون جا داده بودن. شایدم فقط یه شوکر برقیه ولی از نوع خیلی خیلی ترسناکش

پاهاش برای حرکت شل شدن. دستاشو جلو صورتش گرفت انگار که با همون دوتا دست میتونه جلو همچین انرژی رو بگیره

اما حتی بعد از رها شدنش هیچ اتفاقی نیوفتاد. وقتی چشماشو باز کرد دو تا احمق رو دید سپر جونش شده بودن. بعد از تموم شدن حمله راوین هر دو روی زمین افتادن که و خیلی عجیب بود که بدون اراده به سمتشون کشیده شد

انگار فلج اعضا به نوبت توی بدنش حرکت میکرد. اول دست بعد پاها و حالا زبونش

-شماها... چیکار کردید...

اشک توی چشماش اینطرف و اونطرف میرفت. چرا؟ چرا اینکارو کردن؟ از اولم گفته بود قد فندق مغز تو کله اینا نیست ولی این دیگه زیاده روی بود

-ما...خوبب..بیم

-خفه شو احمق این چه کاری بود؟؟؟

مغز و قلبش دستور میدادن که اینطوری حرف نزن ولی مقاومت میکرد

-رئیس باید بری

-بسه دیگه حالم بهم خورد جمع کنید بساطتونو

راوین چند قدم نزدیک تر شد نمیذاشت یه مشت بچه اسمشو لکه دار کنن اونم وقتی تا اینجای کار اومده. با هزار بدبختی برای راه اندازی این دستگاها که جدید ترین و بهترین اختراع گروهشون بود مجوز گرفت

اما یه نفر از اون سریع تر عمل کرد و با یه حرکت هم سان هم دختر کی که از درد بیهوش شده بود رو نجات داد

فقط در لحظه آخر تونست چشمای اشکی پسر جوون رو از پشت ماسک مشکی رنگش ببینه. ناراحت بود؟ شایدم عصبانی. برای اولین بار میتونست احساس رو تو چشم یکی از اونا ببينه

ولی... چه چشمای قشنگی داشت. بادومای درشت به همراه عنبیه قهوه ای رنگ چشماش که موهای لختش جلوی دیدش ریخته بود. میتونست شرط ببنده زیباترین چشمای دنیا رو دیده ولی قبلا هم همچین چیزی رو دیده... اره دیده... درست مال همون شخصی که تو ذهنشه. اما چرا اونو فراموش نمیکرد؟ شاید اجازه نمیداد که از خاطرش بره

وقتی به خودش اومد فهمید که موش از تو تله فرار کرده و اون هنوز به فکر سال های گذشته زندگیشه...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

پشگل ها به کو تبدیل شدند....
باشد که برای خاک این وطن مایه افتخار بوده باشند.... خون انها هیچوقت پایمال نخواهد شد
از طرف لی سان اینارو گفتم...
هیحی^^ شب بخیر

• Zone 99 ~•Место, где живут истории. Откройте их для себя