آب دهنشو قورت داد. یا هنوز باور نکرده بود یا از باور کردنش میترسید. با بلند شدن سرش به وضوح چشمای اشکی زن رو دید
به یاد آورد... هر چی که فراموش کرده بود یا بهتر بگم میخواست فراموش کنه، به یاد آورد.
چهره مهربونش... آخرین دفعه که هم دیگه رو دیدن کی بود؟؟ اون موقعم داشت اینطوری گریه میکرد؟ چقدر خسته به نظر میرسید... انگار خیلی وقته که نخوابیدهزن شروع به هق هق کرد و دستشو روی صورت پسرش گذاشت تا یه دل سیر بهش نگاه کنه. دیگه نیاز نداشت قایم بشه و الکی دور بمونه. میخواست فقط بهش نگاه کنه...
نمیتونست خودشو کنترل کنه. اشکای سان هم درست مثل مادرش تو چشماش جمع شدن. دست روی صورتش از بیرون سرد بود ولی گرمای درونشو فقط اون بود که میفهمید. چرا تا حالا اینارو حس نکرده؟ چرا هیچوقت دلش مثل الان تنگ نبود؟ اشکاش هیچوقت مثل الان نمیریخت؟ نه تقصیر اون نیست... توی همه این سال ها مادری نبود که بخواد این چیزا
رو تجربه کنه"زودباش، هنوزم دیر نشده، برو برو جلوتر"
با خودش تکرار کرد اما بدنش اینو نخواست و خشک موند. به جاش دست زن رو پس زد و بلند شد. اشکای روی صورتشو پاک کرد
چرا؟ چرا اینکارو کرد؟ اجازه میداد یکم دیگه اون نوازش ها رو حس کنه مگه مشکلش چی بود؟ فقط یکم. یکم دیگه تا دلش اروم بگیره
میخواست بهش بگه چرا؟ چرا زودتر نیومدی؟ اما انگار همه چی دست به یکی کرده بود تا اونو بیشتر از مادرش دور کنن-برای چی اومدی؟ چرا اومدی؟
میخواست داد بزنه و بگه میدونی چقدر منتظرت بودم؟؟؟
-این همه سال نبودی حالا فهمیدی منم هستم؟
زبونش نمیچرخید تا بگه منتظر دستات بودم تا اینطوری نوازشم کنه و مثل قبل موهامو بهم بریزه
-سان
حتی صداش... اون صدای لرزیده. دلش برای اینکه اسمشو باز با اون صدا بشنوه تنگ شده بود
-اسممو نبر!!!
چی میگفت؟ کاشکی یکی با پوتک میزد تو سرش و بهش میگفت خفه شه و به خودش بیاد
-معذرت میخوام
زن جلوی چشماش در حالی که زانو زده بود گریه میکرد و ازش معذرت میخواست اما هیچ اهمیتی به گریه هاش نمیداد. حداقل ظاهرش اینطور نشون میداد
-چی رو ببخشم؟ اصلا برای چی ببخشمت؟
-خیلی وقته دنبالت میگردم اما حالا که اینجایی...
بلند شد و رفت سمت سان تا دوباره لمسش کنه
-دیگه پیشتم، دیگه اینجام پسرم-من پسر تو نیستمممم
دستشو کنار زد و صورتشو عقب کشید. دادی که کشید باعث شد زن چند قدم عقب تر بره
-من پسرت بودم. الان همه چی عوض شده، زندگی من عوض شده، من عوض شدم...ببین؟؟
یکم مکث کرد و اتفاقات چند دقیقه قبل رو مرور کرد. همه چیز اونجا واقعی بود هیچکدوم از اتفاقاتی که افتاد خواب و خیال نیستن
اینکه سان داره از چی استفاده میکنه، اینکه کارلا به چی تبدیل شده و اینکه چجوری هردوشون تو این وضعیت زنده موندن.
همه چی به طور مزخرفی عجیب بود و سوالایی رو توی ذهن هر دو طرف می ساخت که جوابی براشون نداشتن-توام دیگه اونی نیستی که بودی... حالا که همه چی تغییر کرده نمیخوام برگردم، نمیخوام برگردی بهش عادت کردم
بغضشو قورت داد و سعی کرد خودشو جلوی زن نگه داره
-من عادت کردم... از همون موقع عادت کردم
-ولى من عادت نکردم سان
سریع بین حرفش پرید. درسته بعد این همه سال برگشتن و بخشیده شدن سخته، درسته فراموش کردن اتفاقات گذشته سخته ولی غیر ممکنم نیست.
- پس عادت کننننن چون هیچی درست نمیشهههه
و با این یه جمله سان که از لحنش کاملا عصبانیت و تنفر رو میشد فهمید به این نتیجه رسید گاهی اوقات خیلی دیر میشه...
-چرا نمیشه؟ من درستش میکنم
-تو هیچی درست نمیکنی و خواهش میکنم قبل از اینکه بدترش بکنی برو 16 سال نبودی بازم نباش
حالا دیگه رسما داشت بهش میگفت که از زندگیش بره بیرون.
اما توانایی دوباره رفتنشو داشت؟ توانایی دوباره ندیدن مادرشو؟ انگار خودش با دستای خودش داشت یه شانس دوباره رو از زندگیش بیرون مینداخت...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️هارت اتک:)))
نمیدونم چند نفر اعتقاد دارن که خانواده چیز خوبیه یا برعکس
اما در کل مامانا موجودات کیوتین... حالا چه مامان باشی، چه مامان داشته باشی، چه یکی جای مامانت باشه، چه یه نفر ادای مامانا رو برات در بیاره، چه تو بخوای ادای مامان یکی رو در بیاری
موافق نیستین؟
الان همه میگن من چه ادم لوسیم...
مامانا مثل گیاه میمونن نه حرفی نه شکلی نه چیزی. منتهی مفیدن:/
خلاصه دیگه الان چند نفر میان میگن نامادری سیندرلا ...
خدایی نامادری سیندرلام میتونست پرتش کنه بیرون یه نون خور کمتر ولی نکرد😂

YOU ARE READING
• Zone 99 ~•
Actionخیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشت...