《Part 16》

8 3 9
                                        

یه چیز جدید فهمیده بود. این زن به طور وحشتناکی بهش اهمیت میداد و نگرانش بود. خودشون این زخم رو بهش داده بودن و حالا ازش میخواست که بزاره کمکش کنه.
چقدر دنیا عجیب غریب شده

اما بهش اطمینان کرد. شعله ابی رنگی روشن شد و دور تا دور شکمش رو پوشوند. با چشمای پر سوالش بهش خیره شد.
براش مهم نبود که اون برای چی کمکش کرده یا اینکه چرا دیگه درد زخمشو حس نمیکنه چیز مهم دیگه اون شعله ها بودن... دقیقا هم رنگ مال اون... حتى شکلشون هم...

مگه امکان داره دوتا شعله شبیه هم باشن؟ تا حالا چرا
همچین چیزی رو نه دیده بود و نه چیزی راجبش شنیده بود
تا گرمای شعله ها از بدنش دور شدن ماسکش رو با یه حرکت برداشت و تا بتونه قیافه زن رو ببینه.
شعله ها ناپدید شدن ولی چشمهاش هنوز هم میدرخشیدن.
اینم وجه اشتراک دوم...
توی عمرش فقط خودش رو میشناخت که نمیتونست رنگ چشمهاشو کنترل کنه اما الان یکی رو پیدا کرده بود

-چشمات...

زن چشماشو پوشوند و سرشو پایین گرفت

-بهم نگاه نکن لط...

با تعجبی که کمی توش ذوق و خوشحالی دیده میشد اما اروم پرسید

-نمیتونی به حالت اول برشگردونی نه؟

-د..درسته

یه دفعه از جاش پرید و بلند داد زد. ذوقش اینبار از پشت صداش به صورتش منتقل شد

-اهههههه خدایاااا بلاخره یکی رو پیدا کردممممم

پرید هوا و بقیه طوری نگاهش میکردن که انگار یه دیوونه جلوشونه

-واییی عالیهههه!!! ببینم همیشه اینطوریه دیگه؟

-اره خب...

-هی دیوونه چه مرگته؟؟؟

زنی که قد بلندتری داشت سمتش اومد و ماسكشو برداشت

-من دیوونه نیستم شما دیوونه اید اولش میاید مثل بروسلی به آدم حمله میکنید بعد یکی یکی رخ نمایان میکنید؟

به صورتاشون که اشاره کرد نظرش به سمت همونی که ماسکش رو کشیده بود جلب شد.
صورتش رو از اون میپوشوند. چرا؟

با یه لحن تلبکار ادامه حرفشو گفت

-خیلی خب حالا من توضیح میخوام چون منم زیاد زدمتون نیاز به معذرت خواهی نیست

-هه چرا باید از یه دیوونه معذرت خواهی کنیم؟

زن قد بلند رو نادیده گرفت و به سمت اون یکی رفت  و سعی کرد چهرشو ببینه اما بهش اجازه نداد.

دستشو سمت صورتش برد اما زن دستش رو هل داد و همون لحظه زمین لرزه دیگه ای شروع شد و سان به خاطر اون انرژی وارد شده به بدنش روی زمین پرت شد

این همون بود... همونی که نیا راجبش گفت. اتفاقات گذشته رو مرور کرد شعله های شکل هم و رنگ هاشون و اون مشکل تغییر رنگ چشم هر دوشون حالا هم این زمین لرزه. امکان نداشت دست خودش به نقشه کشیده شده باشه

جدی تر از قبل به سمتش برگشت. نباید همون اول راجب نقشه میگفت تا همه چی لو بره

-عالیههه بلاخره پیداش کردی

لعنت نیا این وسط چیکار میکرد؟ از شونش اویزون شده بود و در گوشش حرف میزد و از خودش ادا های مختلف در میاورد

-اوه یه چیز جالب بهت بگم؟؟؟؟ میدونستی احتما ۹۰ درصد شما هم خونید یعنی ممکنه از یه خانواده باشید مثلا عمه ای، خاله ای یا خواهری چیزی

اون نه عمه ای داشت و نه خاله و خواهری... پس این هم خونی که راجبش حرف میزنه کیه؟ فقط یه نفر میتونست باهاش هم خونی داشته باشه

-هی تو چرا خشکت زده؟

زن قد بلند جلوش ایستاد ولی بعد توسط سان پس زده شد

-ببینم گوش میدی چی میگم؟؟؟

با اینکه بلند اعتراض کرد بازم سان نادیدش گرفت

صدای هیچکس رو نمیشنید. یه جورایی کر شده بود. جلو زن زانو زد و موهای بهم ریخته اش رو اروم کنار زد و به نیم رخش خیره شد. چرا تا حالا به این حجم از شباهت خودشو مادرش توجه نکرده بود؟

چرا هیچ حسی نداشت؟ بعد این همه سال دوست داشت بغلش کنه و محکم فشارش بده اما دستاش یه ذره هم جلو نمیرفتن

-مامان...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

و بعله این است!
میخوام برم ۳ ۴ روز دارم جبران میکنم از قبل :)
ببینید چ دختر خوبیم
به عنوان جایزم برام کامنت بزارید ذوق میکنم
بای بای

• Zone 99 ~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora