《Part 18》

4 3 0
                                        

-ولی این تقصیر ما نبود اتفاقیه که افتاد فقط یه اتفاق بود بیا فراموشش کنیم

زن التماس وارانه گریه میکرد و سعی داشت سو تفاهمایی که از گذشته بینشون بود رو حل کنه

-یه بار اتفاق بود دفعه های بعدشم اتفاقی بود؟ نه این تصمیم تو بود مامان تصمیم... اون بود، فقط به خاطر اینکه جلو چند نفر دیگه سر خم نکنید حاضر شدی منو قربانی کنی؟

اصلا نمیفهمید سان راجع به چی صحبت میکنه. دفعه های بعد؟ اون فقط یه بار توی این قضیه دخالت کرد و حالا یه عمر به خاطرش عذاب وجدان داشت و به خودش لعنت میفرستاد که چرا نتونسته این موضوع رو خیلی بهتر حل کنه
با تصور اینکه منظور سان از دفعه های بعدی همون مدت کوتاهی بود که ناپدید شد و ارپو دنبالش می گشت حرفاشو ادامه داد

-نه نههه نه گوش بده من...

سان حتی اجازه صحبت بهش نداد و بهش حق میداد اون تا الان به عنوان یه شخص مرده زندگی میکرده و این همه اتفاق دقیقا توی یه شب براش افتاد

-تو چی؟ الان برای چی اینجایی؟؟ نکنه شوهرت حالا دنبال تو افتاده تا درجه بگیره؟

خنده مسخره ای روی صورت سان نشست

-من نمیفهمم، چی.. چی شده؟ چه اتفاقایی افتاده؟

-منم نميفهمم

سان خیلی کوتاه مکث کرد. دیگه عصبانی نبود. فقط یه هاله سیاه روی صورتش نشست و یه چهره بی تفاوت به خودش گرفت

-منم نمیفهمم که بین این همه آدم چرا من باید از همه طرف بخورم؟ چرا من هیولای خوش شانسیه اونام؟ مگه من چیکار کردم؟

-چی؟؟؟

دو نفر غریبه ای در کنار کارلا وارد شده بودن داد زدن و با تعجب بهش نگاه کردن. انگار اونا یه چیزایی میفهمیدن و خبرا رو دنبال میکردن و تنهای کسی که اینجا بی خبره همین زن جلوشه که به اسم "مادر" صداش می زد. ولی دیگه براش اهمیتی نداشت

با همون حالت قبل و حتی اروم تر گفت

-من هیچی از امشب یادم نمیاد و توام فراموش میکنی، انگار سرنوشتم یه جوریه که حتما باید تو منو بکشی

و لبخندی که بیشتر ترسناک بود تا گرم رو تحویل زن داد

-سان من... دوست دارم

نمیدونست دیگه چی باید بهش بگه و چه جوری ثابت کنه که متاسفه و برای چیز دیگه ای جز برگردوندن سان کنار خودش اینجا نیومده. حرفشو مستقیم زد و دیگه چیزی بزای گفتن نموند

با این وجود سان دوباره لحنش تند شد

-من ندارم و اگر میخوای واضح تر بگم، ازت متنفرم

-خیلی خب بسه دیگه هر چی دیدم و چیزی نگفتم

زن قد بلند جلو اومد و رو به روی سان وایساد. با اینکه قد بلندتری داشت اما هنوز چند سانتی کوتاه تر از سان بود

-تو شعور نداری پسر؟؟؟ مادرت بعد این همه مدت پیدات کرده و تو بهش میگی ازت متنفرم؟ نمیدونم بینتون چی گذشته ولی...

- اگر نمیدونی پس ساکت شو

لحنش طوری بود که مطمئن بشه زن قد بلند بهش بر خورده و ساکت میشه و دقیقا همینطورم شد. زن مشخص بود عصبانیه و از لحنش ناراحت شده

با اینکه تلاش کرد دخالتی توی بحث مادر و پسری داشته باشه اما هیچ تغییری توی صورت بی حس پسر نتونست ایجاد کنه به جاش سان رفت و حتی برنگشت به عقب نگاه بندازه

-هوففف معذرت میخواما ،اما واقعا بچه نفهمی داری، رزا برو سراغش

دختر جوونتر دویید و پشت سر سان رفت تا گمش نکنه. فاصلشون به خاطر تند راه رفتن پسر رو به روش زیاد بود. دستاشو مشت شده بود و محکم و سریع قدم بر میداشت

-صبر کن!

داشت ازش فرار میکرد، البته توقع هم نداشت با یه بار صدا زدنش برگرده و نگاهش کنه. نه تنها سرعتش رو کم نکرد که سریع تر هم شد. دویید و جلوش قرار گرفت اما حداقل یک متری با پسر فاصله داشت

-نمیشنوی میگم صبر کن؟

-چی میخوای؟

رز قطره های اشک جمع شده توی چشماش رو دید که منتظر یه راه بودن تا به پایین بخزن. دوست داشت از پسر اتفاقات گذشته رو که چند دقیقه پیش بخشی ازش تعریف شده بود بپرسه اما فعلا باید جلوشو میگرفت تا نره

-نمیخوای برگردی؟

- کجا برگردم؟ تو لونه شیر؟

نمیدونست چجوری سر صحبت و با پسر باز کنه و وقت بخره یا چجوری قانعش کنه حتی نمیدونست قراره به چه کلمه هایی ریکشن نشون بده. به خاطر همین با احتیاط حرفاش رو زد

-مادرت... خیلی دنبالت میگشت من تمام این مدت کنارش بودم و خوب میشناسمش نمیدونی امروز وقتی برگشت چه حالی داشت، خیلی خوشحال بود! حتی پاهاش به خاطر اینکه تموم روز دنبالت کرده بود درد میکردن و حالا هم قلبش شکسته و مطمئنا ناراحته...

توقع داشت با جمله اخر پسر یکم نرم تر بشه ولی اون با یه پوزخند جوابشو داد و طوری حرف میزد انگار جوک تعریف کرده

-هه، قلبش شکسته؟ بزار یه چیزی بهت بگم تا جایی که میتونی از این خانواده دور شو فقط دردسرن

دو قدم جلو نرفته وایساد و بلند و رسا طوری که مطمئن بشه دختر کاملا شنیده گفت

-بهش بگو زندگی همیشه چیز هایی رو سر راهت میزاره که هیچ آمادگی براش نداری و من مجبورم همشونو تحمل کنم...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

موهاهاها فک کردید قراره به همین خوشگلیو جذابی همه چی تموم بشه بره؟ هنوز این بنده سادیسمی رو نشناختید:)))

این پارتمممم با موفقیت تموم شدددد

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now