《Part 24》

7 2 0
                                        

-البته که قبول میکنیم

سان با دهن باز به هیون جینه پوکر نگاه کرد. اولش فکر میکرد بعد گفتن این موضوع بهش با اردنگی پرتش میکنه بیرون اما برعکسش اتفاق افتاد

-ولی شرط دارم

و انگشتاشو مثل خانم مدیرایی که میخوان معامله کنن توی هم قفل کرد و روی میزش گذاشت

-اگر قبول میکنید بگم

جک و سان به هم دیگه نگاه کردن و موافقت کردن تا هیون جین شرطشو بگه

-ما با مردا کار نمیکنیم و فقط یه نفر اینجا هست که میتونه با شما کنار بیاد و البته مورد اعتماد منه میخوام اون شخص همراه شما باشه تا خیالم راحت بشه

سان سریع اعتراض کرد خوب میدونست اخر این قضیه میخواد به کجا ختم بشه و براش علاقه ای نداشت

-ما که نمیخوایم اسلحه قاچاق کنیم چرا انقدر مشکوکی؟

-باید به فکر امنیت اینجا باشم یا نه؟

پوفی کشید و دستشو تو موهاش کشید کاملا مشخص بود این کارا برای کفری کردن اونه نه چیز دیگه. برعکس اون جک از هیچ موضوعی خبر نداشت و مشکلی توی این قضیه نمیدید

-حالا کی هست؟
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️

-نه امکان نداره نمیتونم

مثل یه یخ خودشو نگه داشته بود تا جک نخواد که متقاعدش کنه ولی کم کم داشت شکست میخورد. از اول میدونست نقشه کثیف اون اهریمن چیه ولی بازم سعی کرد خوب فکر کنه

-سان نمیشه دیگه زد زیرش ما قبول کردیم بعدشم مشکلت چیه؟؟؟ اون باید الان معذب باشه نه تو
هیون جین به سمتشون اومد و با لبخند پیرزومندانه ای که برای سان به معنی "هاااا خوردی؟" بود منتظر نگاهشون کرد

- پشیمون شدید؟ دیگه نمیخواید؟

جک ضربه ای به بازوی سان زد و چشم غره ای بهش رفت تا جواب بده

-خیلی خب قبوله ولی الان نباید بیاد. شب خودم میام دنبالش

-باشه پس تبریک میگم

و بعد از چرخوندن صورتش به دفترش برگشت و سان هم مثل بچه های دو ساله که قهر کرده بودن از اونجا بیرون رفت. مطمئن بود هیون جین الان توی دفترش داره خنده های شیطانی سر میده

جک هم با دیدن خانومی که اونطرف تر با لبخند دنبالش میکرد و به نظر میرسید نسبت به کسایی که دیده بود سن دار تر باشه سمتش رفت و شروع کرد به حرف زدن

-من معذرت میخوام نمیدونم چرا سان يهو انقدر گارد گرفته اما حل شد لطفا امشب آماده باشید خودش میاد دنبالتون

-خودش؟

کارلا با تعحب نگاهش کرد. مگه چیز عجیبیه؟

-بله... و... با شناختی که ازش دارم فکر کنم زیاد خوب به خاطر اون موقع ازتون تشکر نکرده امیدوارم بتونیم جبران کنیم

منظور جک در واقع به اون زمانی بود که سان داشت خودشو به کشتن میداد. اگرچه چیزی راجب اون موضوع نگفت ولی بلاخره تونست از زیر زبونش بکشه که چه جوری با این خانوما اشنا شده و کار به اینجا کشید.
کارلا به شونش کوبید و دوباره خندید. جک از اینکه زن رو به روش زیادی سرد نیست خوشحال بود چون زیاد نمیتونست با بقیه ادبی و محترم صحبت کنه و ترجیح میداد خودمونی تر باشه و کارلا برعکس سنش خیلی ادم جالبی بود

-نه نه من که کاری نکردم اونم زیاد به من کمک کرده

-واقعا؟ شما میشناسید هم دیگه رو؟

-امم خب فکر کنم.... میشه گفت یکی از اشناهای خیلی خیلی نزدیکشم

کاملا مشخص بود جا خورده. انگار سان هنوز راجب اینکه یه هم خون رو دیده با کسی صحبت نکرده و این یه بار دیگه بی علاقگیش نسبت به کارلا رو ثابت میکرد

-اوه پس چرا به من هیچی نگفت؟ همیشه میگه توی این شهر تنهاست و کسی رو نداره نگو شیطون اشناهای زیبایی مثل شما رو داره

کارلا خندید و ازش به خاطر تعریف تشکر کرد

-فکر کنم بهم خیلی نزدیک باشید

-بله ما از بچگی با هم دوست بودیم و با هم بزرگ شدیم

کارلا دست جک رو گرفت و شروع کرد به نوازش کردن دستش. یه چیزی توی بدنش تکون خورد و بعد مور مورش شد ولی با صدای زن به حالت قبلش برگشت

-خوشحالم که دوستی مثل تو داره لطفا مراقبش باش

جک خندید و دست دیگش رو به پشت سرش رسوند و گردنش رو مالید

- خب چی بگم راستش... در اصل اونه که مراقب ماست ولی حتما اینکارو میکنم

-هویییی منو اینجا کاشتی واسه خودت حرف میزنی بیا دیگههه

سان سرش رو که از لای در تو اومده بود بیرون برد. دستای جک... حالا به جای دستای اون دستای جک تو دست مادرشه؟ چه مسخره... تا حالا به کسی حسودیش نشده. به دستاش نگاه کرد. تابستون داشت تموم میشد و هوا کم کم رو به سردی میرفت این چندمین سالی بود که دستاش یخ میکردن؟

-میتونی دستاتو بکنی تو جیبت!

به خودش توپید. دور و بر لباسش رو گشت ولی جیب نداشت

-ااهههه لعنت بهت اصلا به درک من میرم تنهایی بیاد تا بفهمه نباید کسی رو توی سرما معطل خودش کنه

به اسمون ابری بالا سرش نگاه کرد و چند دقیقه بعد صدای خنده و خداحافظی جک رو شنید

-خیلی خب بریم

حواسش به جک نبود و اسمون رو نگاه میکرد. دستی جلو صورت سان تکون داد تا توجهش جلب بشه

-چیشده؟

-هیچی بریم سردمه

از موقع اومدنشون به اینجا سان اون ماسک پوکر و اخموش رو چسبونده بود به صورتش و یه دقیقه هم برش نداشت. یبس بودنش رو به همه ثابت کرد و حالا داشت بر میگشت. ن ن ن صبر کن! سان از بچگیش و قطعا از نوزادیش و موقعی که به دنیا نگاه کرده اخمو
بوده نه برای این چند دقیقه گذشته

شونه ای بالا انداخت و پشت سرش رفت

-به هر حال آدم برادر خودشو میشناسه دیگه!
〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️〰️〰️

گفتم میزارم ولی نذاشتم...
خوب کردم....
اصن شما بدجنسید منم باید بدجنس باشم موهاهاها

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now